وحدت حقیقت

 

مسئله پلورالیسم مدرن در مقابل نگاه قرآنی

در جلسات گذشته، مبانی قرآنی نجات را بررسی کردیم و به این نتیجه رسیدیم که قرآن، شرط بهره‌مندی قلب از رحمت و نجات خاص خدا را ایمان می‌داند. همچنین دریافتیم که ایمان اصلی و ایمان فرعی از نگاه قرآن متفاوت است. اگر اولویت ایمان تغییر پیدا کند و ما به جای تسلیم بودن در برابر حقیقت، باورها و ایمان‌های خاص را اولویت بدهیم، گرفتار ایمان سطحی، پلید و مخرّبی می‌شویم که خود ما را از نجات محروم می‌کند.

این نکته قرآنی در دوران مدرن ما بسیار اهمیت یافته است. قرن‌ها تمامی ادیان – مسلمین، مسیحیان، یهودیان و سایر ادیان – خیلی عادی و طبیعی به این موضوع نگاه می‌کردند که بدیهی است آنها اهل نجات هستند و بقیه چنین نیستند. اما از اواخر قرن بیستم، این تفکر در بین فلاسفه شکل گرفت که چرا تنگ‌نظری؟ چرا انحصارطلبی؟ چرا محدودکردن نجات به یک تفکر و دین خاص؟

از همه مهمتر و تأثیرگذارتر، فیلسوف بریتانیایی جان هیک بود که در سال ۲۰۱۲ فوت کرد. دوره تأثیرگذاری او حدود چهل و پنجاه سال قبل، نوع نگاه را در دنیا تغییر داد. او موضوع پلورالیسم یا کثرت‌گرایی حقیقت و کثرت‌گرایی نجات را مطرح کرد. این تأثیر تا آنجا بود که کلیسا مجبور شد رسماً بیانیه بدهد و اعلام کند: «ما تاکنون فکر می‌کردیم و می‌گفتیم فقط ایمان به مسیح باعث نجات است، اما اکنون اعلام می‌کنیم که ممکن است کسانی با ایمان‌های دیگر هم نجات پیدا کنند.»

این تفکر در همه جا منتشر شد و در بین مسلمان‌ها نیز نواندیشان دینی کم‌کم با آن آشنا شدند. تدریجاً این تلقی شکل گرفت که اصلاً قرآن وقتی از نجات یافتن همه حق‌طلبان عالم سخن می‌گوید، همین حرف جان هیک را گفته بوده است.

 

بررسی مفهوم اسلام در قرآن

آنچه ما از قرآن فهمیدیم این است که خداوند می‌فرماید:

﴿إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلَامُ﴾ (آل عمران: ۱۹)

«مسلماً دین واقعی که همه پیامبران مبلّغ آن بودند، نزد خدا اسلام است.»

و نیز می‌فرماید:

﴿وَمَنْ يَبْتَغِ غَيْرَ الْإِسْلَامِ دِينًا فَلَنْ يُقْبَلَ مِنْهُ﴾ (آل عمران: ۸۵)

«و هر که جز اسلام دینی دیگر جوید، هرگز از وی پذیرفته نشود.»

در اینجا اسلام به معنای یک دین خاص نیست، بلکه به معنای حق‌طلبی است. یعنی اگر کسی دینش را بر اساس حق‌طلبی انتخاب نکند و بر روی تقلید و تعصّب بنا کند، ارزش ندارد.

 

چالش معرفت‌شناختی مدرن

اما تفکر امروزی به نقطه‌ای رسیده که می‌گویند: «اصلاً نمی‌شود حقیقت را فهمید. ما انسان‌ها اصلاً نمی‌توانیم حقیقت را بشناسیم.» یا از سوی دیگر، برخی می‌گویند: «هرکس هر چه می‌گوید درست است. همه درست می‌گویند – مسلمان‌ها، مسیحیان، بت‌پرستان، زرتشتی‌ها – همه حقیقت می‌گویند.»

جالب این است که بدانید خود جان هیک و امثال او که این تفکر را به دنیا عرضه کردند، اعتراف کرده‌اند که این اندیشه را تحت تأثیر تفکر مولانا (رومی) به دست آوردند. خود جان هیک در کتاب‌هایش آن داستان مشهور فیل در تاریک‌خانه از مثنوی مولوی را آورده است. مولوی در این داستان می‌گوید:

پیل اندر خانهٔ تاریک بود / عرضه را آورده بودندش هُنود

از برای دیدنش مردم بسی / اندر آن ظلمت همی‌شد هر کسی

دیدنش با چشم چون ممکن نبود / اندر آن تاریکیش کف می‌بِسود

هر کس به بخشی از فیل دست می‌زد و تصور خود را از کل فیل می‌ساخت:

آن یکی را کف به خرطوم اوفتاد / گفت همچون ناودانست این نهاد

آن یکی را دست بر گوشش رسید / آن برو چون بادبیزن شد پدید

آن یکی را کف چو بر پایش بسود / گفت شکل پیل دیدم چون عمود

آن یکی بر پشت او بنهاد دست / گفت خود این پیل چون تختی بدست

مولوی نتیجه می‌گیرد:

همچنین هر یک به جزوی که رسید / فهم آن می‌کرد هر جا می‌شنید

از نظرگه گفتشان شد مختلف / آن یکی دالش لقب داد این الف

اما مولوی و کسانی که امروز از صراط‌های مستقیم متعدد سخن می‌گویند، به نکته اصلی توجه نکردند. مولوی نمی‌خواست بگوید که معرفت حق ممکن نیست. او حرف مهم‌تری می‌خواست بزند که از قرآن یاد گرفته بود:

در کف هر کس اگر شمعی بدی / اختلاف از گفتشان بیرون شدی

مولوی می‌گوید تا زمانی که در تاریکی باشیم، نمی‌فهمیم فیل چیست. اما راهی وجود دارد: اگر چراغ روشن شود، حقیقت آشکار می‌شود.

 

آیات قرآنی درباره وحدت حقیقت

این حرف مولوی از کجا آمده؟ از قرآن:

﴿وَلَوْ شَاءَ رَبُّكَ لَجَعَلَ النَّاسَ أُمَّةً وَاحِدَةً وَلَا يَزَالُونَ مُخْتَلِفِينَ * إِلَّا مَن رَّحِمَ رَبُّكَ وَلِذَٰلِكَ خَلَقَهُمْ﴾ (هود: ۱۱۸ و ۱۱۹)

«و اگر خداوندگارت می‌خواست، همه مردم را یک گروه قرار می‌داد. و همواره در اختلاف خواهند بود، مگر آن کس که خداوندگارت رحمتش را شاملش کند، و برای همین آنها را آفرید.»

قرآن ۱۴۰۰ سال پیش گفته که اگر خدا می‌خواست، می‌توانست حقیقت را این‌قدر آشکار کند که همه ببینند و دیگر هیچ اختلافی بین مردم به وجود نمی‌آمد. ولی این کار را نکرده؛ به همین خاطر تا دنیا دنیاست اختلاف وجود دارد. اما یک «إِلَّا» یا استثنا وجود دارد: اگر رحمت خدا بیاید و این چراغ را روشن کند، حقیقت آشکار می‌شود و اختلافات از بین می‌رود.

خدا می‌فرماید اصلاً برای همین انسان را خلق کردم – یعنی تلاش کند تا این رحمت را به دست آورد و حقیقت را بشناسد. هدف خلقت، معرفت حقیقت است.

 

امکان شناخت حقیقت

برخلاف آنچه امثال جان هیک و کثرت‌گرایان می‌گویند که خدا ما را طوری آفریده که اصلاً نمی‌شود حقیقت را شناخت، قرآن می‌گوید نه تنها امکان شناخت حقیقت وجود دارد، اصلاً کسانی هستند که حقیقت را چنان آشکار می‌بینند که می‌توانند دیگران را یاری کنند تا به حقیقت برسند:

﴿وَجَعَلْنَا مِنْهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنَا لَمَّا صَبَرُوا وَكَانُوا بِآيَاتِنَا يُوقِنُونَ﴾ (السجدة: ۲۴)

«و از میان آنها امامانی قرار دادیم که با امر ما راهبری می‌کنند، چرا که شکیبایی کردند و به نشانه‌های ما یقین داشتند.»

خدا راهی گذاشته برای روشن شدن این چراغ. آن راه این است: کسانی که صبر می‌کنند، کسانی که بر هوا و هوس خود غلبه می‌کنند، کسانی که تسلیم آن مقدار از حقیقت می‌شوند که برایشان آشکار می‌شود. آنها ذره ذره چراغ دلشان روشن می‌شود تا یقین پیدا کنند، و این یقین به حدی می‌رسد که می‌توانند دیگران را نیز یاری کنند.

قرآن در سوره انبیاء بعد از بیان قصه انبیاء مختلف می‌فرماید:

﴿إِنَّ هَـٰذِهِ أُمَّتُكُمْ أُمَّةً وَاحِدَةً وَأَنَا رَبُّكُمْ فَاعْبُدُونِ﴾ (الأنبياء: ۹۲)

«به‌راستی این امت شما یک امت واحد است و من خداوندگار شمایم، پس مرا بندگی کنید.»

پیغمبران متعددند، ولی چون چراغ روشن است، همه حرفشان یکی است. چون حقیقت آشکار است، هیچ اختلافی وجود ندارد – یک امت واحد هستند. همان جایی که خدا گفته بود اگر می‌خواستم شما را امت واحد می‌کردم، برای انبیاء و اولیاء این امت واحده محقق شده است.

 

تمثیل عنب و انگور

مولوی تمثیل زیبای دیگری از عنب و انگور می‌آورد:

چار کس را داد مردی یک درم / آن یکی گفت این به انگوری دهم

آن یکی دیگر عرب بُد گفت لا / من عِنب خواهم نه انگور ای دغا

آن یکی ترکی بُد و گفت این بنم / من نمی‌خواهم عنب، خواهم ازم

آن یکی رومی بگفت این قیل را / ترک کن خواهیم استافیل را

همه یک چیز را می‌خواستند ولی چون زبان مشترک نداشتند، با هم دعوا می‌کردند:

در تنازع آن نفر جنگی شدند / که ز سِرّ نامها غافل بُدند

مشت بر هم می‌زدند از ابلهی / پُر بدند از جهل و از دانش تهی

اما مولوی ادامه می‌دهد:

صاحب سِرّی عزیزی، صد زبان / گر بدی آنجا بدادی صلحشان

پس بگفتی او که من زین یک درم / آرزوی جمله‌تان را می‌دهم

چونک بسپارید دل را بی دغل / این درمتان می‌کند چندین عمل

یک درمتان می‌شود چار المراد / چار دشمن می‌شود یک ز اتحاد

گفت هر یکتان دهد جنگ و فراق / گفت من آرد شما را اتفاق

 

حسین (علیه‌السلام)، مصباح الهدی و سفینة النجاة

حال می‌توانیم نجات‌بخش بودن امام حسین (علیه‌السلام) را بهتر بفهمیم. «إنَّ الحسینَ مِصباحُ الهُدی و سَفینةُ النَجاة» – حسین چراغ هدایت و کشتی نجات است. مصباح‌الهدی بودن باعث سفینة‌النجاة بودن است. این چراغ را روشن می‌کند و وقتی روشن شود، حقیقت آشکار است؛ دیگر آدم گم و سرگشته نمی‌شود.

حافظ نیز این حقیقت را زیبا بیان می‌کند:

جنگِ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه / چون ندیدند حقیقت رهِ افسانه زدند

شُکرِ ایزد که میانِ من و او صلح افتاد / صوفیان رقص‌کنان ساغرِ شکرانه زدند

آتش آن نیست که از شعلهٔ او خندد شمع / آتش آن است که در خرمنِ پروانه زدند

حافظ می‌گوید برای برطرف شدن این ابهام و تاریکی، شعله و آتشی هست که دل را روشن می‌کند – آن شعله و آتش عشق است. اگر آدم پروانه‌وار خودش را به این آتش بسپارد، دل نور می‌گیرد.

 

نجات‌بخشی اولیاء الهی

نجات‌بخش بودن اولیاء خدا این است که اولاً آنها خودشان را تسلیم خدا کردند و دلشان به خدا متصل شد. قطره اگر خودش را به دریا وصل کند، خود دریا می‌شود. سپس اگر ما خودمان را به آنها وصل کنیم، ما نیز همین حالت را پیدا می‌کنیم.

قمر بنی هاشم ابوالفضل العباس (علیه‌السلام) چگونه به این مقام رفیع رسید؟ آیا جز این بود که تمام وجود خودش را – شجاعت، پهلوانی و هر آنچه داشت – فدای حسین کرد؟ فدای فرزندان حسین کرد؟ برادرانش را صدا زد و گفت: «اول می‌خواهم جلوی چشمم ببینم شما برای حسین جان می‌دهید، سپس خودم این کار را کنم.»

در روایت آمده که امام زین‌العابدین (علیه‌السلام) هر وقت پسر ابوالفضل العباس، عبدالله بن عباس را می‌دید، اشکش جاری می‌شد و می‌فرمود:

رَحِمَ اللّٰهُ العَبّاسَ! فَلَقَد آثَرَ وأبلىٰ وفَدىٰ أخاهُ بِنَفسِهِ حَتّىٰ قُطِعَت يَداهُ

«خدا رحمت کند عباس را! به راستی که او ایثار کرد و تلاش فراوان نمود و جانش را فدای برادرش کرد تا اینکه دستانش قطع شد.»

و می‌فرمود:

وإنَّ لِلعَبّاسِ عِندَ اللّٰهِ تَبارَكَ وتَعالىٰ مَنزِلَةً يَغبِطُهُ بِها جَميعُ الشُّهَداءِ يَومَ القِيامَةِ

«همانا نزد خداوند، عباس جایگاه و مقامی دارد که تمام شهیدان در روز قیامت غبطه آن مقام را می‌خورند.»

عباس به مقامی رسید که همه شهداء در قیامت غبطه او را می‌خورند. چرا؟ به خاطر اینکه بیش از دیگران تسلیم شد. قدم به قدم از کنار حسین تکان نخورد. تا عباس بود، دل فرزندان حسین آرام بود؛ تا عباس بود، این خیمه‌گاه امن بود؛ تا عباس بود، بچه‌های حسین هنوز امید داشتند آبی به خیمه برسد.

اما وقتی عباس نیز به میدان رفت و حسین دیگر عباسی نداشت، علمداری نداشت، و بالای سر آن دستان بریده و پیکر غرق خون عباس ایستاد – عباسی که حاضر نشد بدون حسین آب بخورد و توجیه نکرد که آب بخورم تا قدرت بیشتری برای یاری حسین داشته باشم، بلکه کاملاً در حسین ذوب شده بود – در آنجا بود که حسین بالای سر عباس فرمود:

أخي الآن انقطع ظهری وانكسر ظهري

«برادرم! اکنون پشتم شکست. عباس من! چگونه باور کنم که تو رفتی و مرا تنها گذاشتی؟»

صلی الله علیکم یا اهل بیت النبوة

بعدی: فدیه یا فرصت توبه؟

قبلی: ایمان معکوس

بازگشت به فهرست

 

مطلب فوق در تاریخ 15/9/2025 در کتابخانه بنیاد امام علی (ع) منتشر شده است