مواسات

 

محبت واقعی در گرو عمل است

خدا در قرآن می‌فرماید:

﴿قُلْ إِن كُنتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللَّهُ وَيَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَّحِيمٌ﴾ (آل عمران: ۳۱)

«بگو: اگر خدا را دوست دارید مرا پیروی کنید تا خدا شما را دوست داشته باشد و گناهانتان را بیامرزد. و خدا آمرزنده و مهربان است.»

عشق و محبت اباعبدالله الحسین (علیه‌السلام) همه ما را به این مجلس کشانده است. خدا می‌فرماید اگر این عشق و محبت واقعی است، باید در عمل، در اطاعت، در پیروی از آن بزرگواران تجلّی پیدا کند.

در شب‌های گذشته توضیح دادم که باب نجات بودن امام حسین (علیه‌السلام) این است که آنچه سبب نجات ما است، واقعاً در مجلس امام حسین به دست بیاوریم. در روایتی از امام باقر (علیه‌السلام) نقل شده که فرمودند:

لاَ يُحِبُّنَا عَبْدٌ وَ يَتَوَلاَّنَا حَتَّى يُطَهِّرَ اَللَّهُ قَلْبَهُ وَ لاَ يُطَهِّرُ اَللَّهُ قَلْبَ عَبْدٍ حَتَّى يُسَلِّمَ لَنَا وَ يَكُونَ سِلْماً لَنَا فَإِذَا كَانَ سِلْماً لَنَا سَلَّمَهُ اَللَّهُ مِنْ شَدِيدِ اَلْحِسَابِ وَ آمَنَهُ مِنْ فَزَعِ يَوْمِ اَلْقِيَامَةِ اَلْأَكْبَرِ

هیچ‌کس ما اهل‌بیت را دوست نمی‌دارد مگر اینکه این دوست داشتن، این عشق و محبت، باعث پاک شدن دل او می‌شود. وقتی این عشق و محبت دل ما را پاک کرد – وقتی در مجلس امام حسین اشک ریختیم و این اشک زنگارهای دل ما را پاک کرد، وقتی داریم از مجلس امام حسین بیرون می‌رویم و احساس آرامش می‌کنیم، احساس پاک‌تر بودن می‌کنیم – امام باقر (علیه‌السلام) می‌فرمایند این پاک شدن دل نتیجه‌اش این می‌شود که ما تسلیم آنها می‌شویم، اطاعت می‌کنیم از راه آنها. این محبت، این طهارت، این تبعیّت، ما را به نجات، به امنیت، به سعادت ابدی خواهد رساند.

پس تلاش ما در این مجلس امام حسین این است که آنچه می‌گوییم از قرآن، از اهل‌بیت، از اخلاق امام حسین، یک ذرّه من را به اخلاق امام حسین نزدیک‌تر کند.

 

دو زاویه نگاه به قاعده طلایی

دیشب توضیح دادم که اگر بخواهیم به این اخلاق نزدیک شویم، با شعار دادن، با ادعا کردن، با گفتن و شنیدن اتفاقی نمی‌افتد. اگر معرفتمان را به راز و رمز آن اخلاق بالا ببریم، اگر متوجه شویم چرا حسین الگو و اسوه اخلاق شد، آن موقع است که امید می‌رود ما هم نزدیک شویم.

رمز اخلاق اجتماعی پیشوایان ما، قاعده طلایی اخلاق، قاعده طلایی انصاف بود: اینکه هر چیزی برای خودم می‌پسندم برای دیگری هم بپسندم، هرچه برای خودم نمی‌پسندم برای دیگری هم نپسندم. اگر من از چیزی ناراحت می‌شوم که کسی این‌طور به من بگوید، من هم به کسی نگویم.

این حداقل و کف خاصیت انصاف است که ما ناحقی در حق کسی نمی‌کنیم، چون دوست نداریم هیچ‌کس در حق ما ستم کند. به قول سعدی در باب اول گلستان:

به بازوانِ توانا و قوّتِ سرِ دست / خطاست پنجهٔ مسکینِ ناتوان بشکست

نترسد آن که بر افتادگان نبخشاید؟ / که گر ز پای در آید کسش نگیرد دست؟

هر آن که تخمِ بدی کشت و چشمِ نیکی داشت / دِماغِ بیهده پخت و خیالِ باطل بست

ز گوش پنبه برون آر و دادِ خلق بده / وگر تو می‌ندهی داد، روزِ دادی هست!

این کف، حداقل خاصیت قاعده طلایی انصاف است. اما این قاعده مبنای همه ارزش‌های اخلاقی دیگر می‌شود. از دل این قاعده انصاف، هر چقدر ما این را بهتر بفهمیم، هر چقدر این را عمیق‌تر درک کنیم، ارزش‌های بالاتر و بالاتر و زیباتر اخلاقی در وجود ما متجلّی می‌شود.

امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) فرمود:

اَحْبِبْ لِغَيْرِكَ ما تُحِبُّ لِنَفْسِكَ

«آنچه برای خود می‌پسندی برای دیگران بپسند.»

آن چیزی که من برای خودم می‌پسندم برای دیگری بپسندم، از دو زاویه می‌شود به آن نگاه کرد.

زاویه اول: دیگری را خودت بدان. یعنی تو چقدر خودت را دوست داری، چقدر به فکر خودت هستی، چقدر دنبال رفع نیازهای خودت هستی، چقدر اگر یک آسیبی ببینی، زخمی برداری، رنجی بکشی، برایت سخت است. کسی اگر دیگری را خودش دانست، رنج او می‌شود رنج خودش، درد او می‌شود درد خودش.

این اصل و ارزش مهمی است که در اسلام به آن می‌گویند مواسات. مواسات، مساوات نیست – مواسات است. مواسات دقیقاً معنایش این است: یعنی دیگری خود من است، مال من مال او است، آبروی من آبروی او است. این می‌شود مواسات.

زاویه دوم: خودت را که نگاه می‌کنی فکر کن دیگری است. می‌دانید از این چه ارزشی متولد می‌شود؟ اگر کسی بتواند این قدرت را پیدا کند، این درک و این شعور را پیدا کند که من همان دیگری هستم، از این تواضع بیرون می‌آید.

 

مواسات؛ دیگری را خود دانستن

ما فکر می‌کنیم تواضع یعنی اینکه من بالاخره یک کسی هستم ولی حالا کوتاه بیایم، بگویم نه، مثلاً بروم پایین مجلس بشینم، ادعا نکنم. اما در روایات به ما می‌گویند تواضع یعنی اینکه تو وقتی خودت را نگاه می‌کنی دیگری را ببینی.

من اگر دیگری یک مقامی پیدا بکند، خودم را می‌گیرم که آقا یک نفر دیگر به او یک پستی دادند، یک مقامی دادند، یک مالی دادند، من می‌پرم هوا؟ می‌گویم به او رسیده، به من مربوط نیست. تواضع چطوری متولد می‌شود؟ این که من وقتی یک چیزی به من می‌رسد فکر کنم به دیگری رسیده، یک چیزی دارم فکر کنم دیگری دارد. این رمزش این است که خودم را جای دیگری ببینم.

ولی مواسات که موضوع امشب ما است – که اوج ارزش‌های اخلاقی است – رمزش این است که من دیگری را که می‌بینم، خودم را ببینم.

مگر می‌شود؟ اگر ما متوجه باشیم که انسانیّت یک حقیقت مشترک بین همه انسان‌هاست. هر چقدر من این را قید بزنم، مخصوص خودم بکنم، من دارم از انسانیّت دور می‌شوم. هر چقدر من از خودم، شخصم، فلانی که هستم، تعلقاتی که دارم دور شوم، دارم به انسانیت نزدیک می‌شوم.

به قول مولوی:

جان گرگان و خران از هم جداست / متحد جانهای مردان خداست

اینکه من و آن و فلانی این‌طوری به من گفت، این مال گرگ و خراست. مرد خدا کسی است که اصلاً منی برایش باقی نمانده. می‌خواهم حال او را بگیرم، حال او را بگیرم، دارم حال خودم را می‌گیرم چون دارم انسانیّت را پایین می‌آورم.

سعدی این شعر زیبا را می‌گوید:

بنی آدم اعضایِ یکدیگرند / که در آفرینش ز یک گوهرند

چو عضوی به درد آورد روزگار / دگر عضوها را نماند قرار

تو کز محنتِ دیگران بی‌غمی / نشاید که نامت نهند آدمی

این شعر همین‌طوری نگفته، یک حقیقت مهمی را گفته. می‌گوید آدم، انسان، کسی است که درد دیگران درد او است.

این شعر سعدی ریشه‌اش همین روایت امام صادق (علیه‌السلام) است که فرمودند:

اَلْمُؤْمِنُونَ فِي تَبَارِّهِمْ وَ تَرَاحُمِهِمْ وَ تَعَاطُفِهِمْ كَمَثَلِ اَلْجَسَدِ إِذَا اِشْتَكَى تَدَاعَى لَهُ سَائِرُهُ بِالسَّهَرِ وَ اَلْحُمَّى

«مؤمنان در دوستی، عطوفت و مهر ورزی نسبت به هم چونان یک پیکرند؛ که هرگاه عضوی از آن به درد آید، دیگر اعضا را بی‌خوابی و تب فرا می‌گیرد.»

انسان مؤمن رابطه‌اش با بقیه انسان‌ها مثل یک پیکره است. من وقتی معده‌ام چرک می‌کند، یک عضوم بیمار می‌شود، تمام بدنم شروع می‌کند به درد گرفتن، به تب کردن. همه بدنم بگیرد، به خواب برود، من نمی‌توانم بگویم به ما مربوط نیست.

قرآن راجع به پیغمبر می‌گوید: «عَزیزٌ عَلَیهِ ما عَنِتُّم» – مردم شما وقتی رنج می‌کشید، پیغمبر رنج می‌کشد.

 

واجبات سخت خدا

این روایت خیلی تکان‌دهنده است. راوی می‌گوید که یک عده از شیعیان نامه نوشتند، چند تا سؤال گفتند برو از امام صادق بپرس. من رفتم این سؤالات را فرستادم برای امام صادق، امام صادق جواب نداد. رفتم برای خداحافظی خدمت امام صادق، گفتم یابن رسول الله، چرا سؤال را جواب ندادید؟ امام صادق فرمود:

إِنِّي أَخَافُ أَنْ تَكْفُرُوا إِنَّ مِنْ أَشَدِّ مَا اِفْتَرَضَ اَللَّهُ عَلَى خَلْقِهِ ثَلاَثاً إِنْصَافَ اَلْمَرْءِ مِنْ نَفْسِهِ حَتَّى لاَ يَرْضَى لِأَخِيهِ مِنْ نَفْسِهِ إِلاَّ بِمَا يَرْضَى لِنَفْسِهِ مِنْهُ وَ مُوَاسَاةَ اَلْأَخِ فِي اَلْمَالِ وَ ذِكْرَ اَللَّهِ عَلَى كُلِّ حَالٍ لَيْسَ سُبْحَانَ اَللَّهِ وَاَلْحَمْدُ لِلَّهِ وَلَكِنْ عِنْدَ مَا حَرَّمَ اَللَّهُ عَلَيْهِ فَيَدَعُهُ

من ترسیدم اگر جواب بدهم شما کافر شوید، چون اگر من به شما بگویم یک چیزی واجب خداست و شما عمل نکنید، کافر می‌شوید. سؤال آنها این بوده: حق مؤمن بر مؤمن چه چیزی است؟

سخت‌ترین واجب خداست، سه تا چیزی که کمتر کسی می‌تواند انجامش بدهد:

یکی اینکه آدم انصاف داشته باشد – اینکه برای خودش می‌پسندد برای دیگری هم بپسندد.

دومی این است که من مال خودم را مال دیگری هم بدانم. نگویم مال خودم است، چرا می‌خواست برود کار کند، چرا فقیر است، چرا نیاز دارد. واجب خداست – تو نیاز خودت باید از این مال برآورده شود، نیاز فقرا را هم باید برآورده کنی.

سومی این است که همیشه به یاد خدا باشی. بعد می‌فرماید ذکر خدا این نیست که همین‌طوری نشستی مدام ذکر بگویی سبحان الله، الحمد لله – اینکه ذکر نیست، این لقلقه زبان است. ذکر چیست؟ ذکر خدا این است که در جایی که یک منفعتی رسیده حلال نیست من انجام ندهم، یک گناهی پیش آمده لذت دارد ولی خدا گفته حرام – ذکر خدا یعنی آنجا یاد خدا بودن. این سخت است که من همه جا یاد خدا باشم.

 

مواسات در سیره حسین (علیه‌السلام)

وقتی دنبال اخلاق امام حسینی هستیم، اسوه مواسات اباعبدالله الحسین (علیه‌السلام) بود. راوی می‌گوید که در روز عاشورا، پیکر برهنه اباعبدالله الحسین (علیه‌السلام) روی زمین:

وُجِدَ عَلَى ظَهَرَ اَلْحُسَيْنِ بْنِ عَلِيِّ يَوْمَ اُلْطَفْ أَثَرٌ فَسَأَلُوا زَيْنَ اَلْعَابِدِينَ عَنْ ذَلِكَ فَقَالَ هَذَا مِمَّا كَانَ يَنْقُلُ اَلْجِرَابَ عَلَى ظَهْرِهِ إِلَى مَنَازِلَ اَلْأَرَامِلِ وَ اَلْيَتَامَى وَ اَلْمَسَاكِينِ

«در روز واقعه کربلا بر پشت امام حسین جای چیزی دیده شد. از امام زین‌العابدین در این باره پرسیدند. آن حضرت فرمود: این جای کیسه‌ای است که آن حضرت بر پشت خود حمل می‌کرد برای بردن به خانه زنان بیوه و یتیمان و فقرا.»

پشت حسین دیدند جای چیزی افتاده، از امام سجاد پرسیدند این چیست. گفت این جای آن کیسه‌ای است که شب‌ها حسین روی دوشش می‌گذاشت، برای فقرا، برای ایتام آذوقه می‌برد.

حسین در فلسفه قیام خودش گفته بود: من نمی‌توانم، نمی‌توانم رنج فقرا را تحمل کنم، من نمی‌توانم ظلم به فقرا و بی‌عدالتی در حق مردم را تحمل کنم، من ساکت نمی‌شینم. این بود مواسات حسین.

کربلا صحنه مواسات بود. در زیارت ناحیه مقدسه در توصیف اباعبدالله الحسین (علیه‌السلام) اینگونه توصیف شده:

… وَ تَأْخُذُ لِلدَّنِيِّ مِنَ اَلشَّرِيفِ، وَ تُسَاوِي فِي اَلْحُكْمِ بَيْنَ اَلْقَوِيِّ وَ اَلضَّعِيفِ. كُنْتَ رَبِيعَ اَلْأَيْتَامِ، وَ عِصْمَةَ اَلْأَنَامِ، وَ عِزَّ اَلْإِسْلاَمِ، وَ مَعْدِنَ اَلْأَحْكَامِ، وَ حَلِيفَ اَلْإِنْعَامِ

«و تو حق زیردستان را از فرادستان می‌گرفتی و در قضاوت میان قوی و ضعیف مساوات را رعایت می‌کردی. تو بهار یتیمان و پناه مردم و عزت اسلام و معدن احکام و هم‌پیمان نعمت‌بخشیدن بودی.»

یا حسین، تو بهار یتیمان بودی، تو امید یتیمان بودی. شخصیت‌های کربلا همه شخصیت‌های مواسات بودند.

در زیارت حضرت اباالفضل العباس (علیه‌السلام) باز این تعبیر مواسی به کار رفته:

أَشْهَدُ لَقَدْ نَصَحْتَ لِلَّهِ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِأَخِيكَ، فَنِعْمَ اَلْأَخُ اَلْمُوَاسِي، فَلَعَنَ اَللَّهُ أُمَّةً قَتَلَتْكَ

«گواهی می‌دهم که تو برای خدا و رسولش و برای برادرت دلسوزانه تلاش کردی؛ پس چه برادر خوب و اهل مواساتی بودی. پس نفرین خدا بر گروهی که تو را کشتند.»

عباس، تو مواسات داشتی، در حسین غرق بودی، رنج حسین رنج تو بود، تو نتوانستی حسین تشنه است آب بخوری.

 

شهادت عبدالله بن حسن (علیه‌السلام)

امشب شب پنجم محرم است، می‌خواهم برویم در خانه یک آقازاده‌ای که اوج مواسات در شخصیت این نوجوان ۱۰ ساله درخشید.

این گفتنش ساده است ولی خیلی سخت است. ما چقدر خودمان را دوست داریم، چقدر صورت و بدنمان را دوست داریم. اگر یک شیء خطرناکی، یک چیز تیزی دارد می‌آید به سمت صورت من، دست من ناخودآگاه می‌آید سپر می‌شود – اصلاً فکر نمی‌کنم. این به خاطر شدت محبت، شدت حراست، شدت علاقه‌ای است که به خودم دارم.

بعد ببینید چطوری می‌شود آدم این‌قدر در یک کسی دیگر غرق شده باشد، این‌قدر نسبت به او مواسات پیدا کرده باشد که وقتی یک جسم خطرناک دارد می‌آید سمت او، ناخودآگاه من دستم را سپر او بکنم؟

عبدالله بن حسن، نازدانه امام مجتبی – این آقازاده ۱۰ ساله – در روایت می‌گوید وقتی حسین در قتلگاه افتاده بود و دشمن از همه سمت حمله می‌کرد، این آقازاده در خیمه بود. شنید دشمن دارد حمله می‌کند به عمو، آمد دوید از خیمه بیاید بیرون. حضرت زینب سریع آمد این بچه را گرفت، دستش را سفت گرفت – نیاید از خیمه، خطرناک است صحنه.

اما این بچه فریاد می‌زد: نه به خدا من نمی‌گذارم عمویم تنها باشد. خیلی طبیعی است در این صحنه یک بچه فرار کند، برود یک جا پنهان شود. اما این روح چقدر عظمت دارد! این عشق، این مواسات به کجا رسیده!

دستش را از دست زینب جدا کرد، دوید، در آن صحنه قتلگاه آمد خودش را انداخت در آغوش حسین. به این اکتفا نکرد – آن بی‌عفت شمشیر را بالا برده بود بر بدن حسین بیاورد پایین، اما عبدالله دست خودش را سپر کرد جلوی شمشیر تیز دشمن بگیرد.

او آن شمشیر را پایین آورد، دست عبدالله را قطع کرد، به پوستی آویزان شد. فریاد زد: عمو جان، دستم را قطع کردند! حسین عبدالله را به سینه خودش چسباند، گریه کرد، گفت: عمو جان، صبر کن، به زودی به پیش پدرت خواهی رفت.

اشک و خون از دیده‌اش بر خاک ریخت / اشک بر آن کودک بی‌باک ریخت

حسین اشک می‌ریخت، می‌گفت: خدایا، چند دقیقه قبل قاسم – یادگار اول امام مجتبی – پرپر شد، من با چه رویی نگاه کنم به برادرم؟ این همان بچه دوم، یادگار دوم امام مجتبی اینگونه دستش قطع شد.

آن برادررزاده‌ام صد چاک شد / این برادرزاده‌ام بر خاک شد

آن برادرزاده‌ام سرمست رفت / این برادرزاده‌ام بی‌دست رفت

این دو بر من، روح پیکر بوده‌اند / یادگاران برادر بوده‌اند

صلی الله علیکم یا اهل بیت النبوه

بعدی: تواضع

قبلی: قاعده طلایی

بازگشت به فهرست

 

مطلب فوق در تاریخ 7/10/2025 در کتابخانه بنیاد امام علی (ع) منتشر شده است