تعریف حقیقی تواضع
موضوع سخن ما در این شبها سیره اخلاقی حضرت اباعبدالله الحسین (علیهالسلام) بود. گفتیم محور اخلاق اجتماعی و ارزشهای متعدد اخلاقی بر اساس قرآن و احادیث اهلبیت، همان قاعده طلایی اخلاق است: هرچه برای خودت میپسندی برای دیگری هم بپسند، هرچه برای خودت نمیپسندی راضی نباش برای دیگری.
از این قاعده دو ارزش مهم اخلاقی متولد میشود. یکی مواسات و احسان به دیگران بود که دیشب در مورد آن صحبت کردیم و گفتیم ما وقتی میتوانیم به صورت جدی مراتب اعلای احسان و مواسات را به آن برسیم که دیگری را خودمان بدانیم.
ولی از سمت دیگر گفتیم اگر ما خودمان را دیگری بدانیم – وقتی به خودم، به اعمالم، به توقّعاتم نگاه میکنم احساس کنم دیگری است، خودم نیستم – از این نوع نگاه تواضع به وجود میآید.
ما آدمها عیبهای خودمان را نمیبینیم. کارهای زشتی که دیگران انجام میدهند و خیلی برای ما عجیب و قبیح است، به ما برمیخورد – چرا فلانی این کار را میکند؟ اما خود ما بکنیم خیلی طوری هم نیست دیگر. حتی با عرض معذرت، بوی بد خودمان را بوی بد نمیدانیم – اینچنین خیلی هم بد نیست – اما صد درجه پایینتر بوی بد دیگری را میگوییم پیف پیف!
این خاصیت ما آدمهاست. و همین باعث میشود که نمیگذارد ما تواضع کنیم، چون بدیهای خودمان را نمیبینیم. به خاطر همین به ما فرمودند: اگر میخواهید این مشکل حل بشود، از زاویه اینکه دیگری هست به خودتان نگاه کنید. چطوری عیب دیگران را میبینیم، بوی بد دیگری را میفهمیم، اینطوری با خودمان برخورد کنیم.
این همان چیزی است که در روایات ما به عنوان معنا و تعریف تواضع بیان شده. از امام رضا (علیهالسلام) چنین روایت شده که فرمودند:
اَلتَّوَاضُعُ أَنْ تُعْطِيَ اَلنَّاسَ مَا تُحِبُّ أَنْ تُعْطَاهُ.
«فروتنی این است که همان چیزی را به مردم بدهی که دوست داری به تو داده شود.»
تا حالا شما اینچنین تعریفی از تواضع دیده بودید؟ همیشه ما فکر میکردیم تواضع یعنی اینکه من باید خودم را کوچک کنم، خودم را پایین بیاورم. امام رضا میفرماید نخیر، تواضع یعنی اینکه فکر کن دیگری هستی. همین، لازم نیست خودت را کوچک کنی. همان توقّعاتی که از دیگری داری را از خودت داشته باش، همان چیزی که فکر میکنی از دیگری بد است، مال خودت هم بد باشد. این میشود تواضع.
در روایت دیگری باز از امام رضا (علیهالسلام) است که راوی میگوید: من از امام رضا پرسیدم شما برای من تعریف تواضع را بفرمایید. چه کار کند میشود متواضع یک انسان؟
اَلتَّوَاضُعُ دَرَجَاتٌ مِنْهَا أَنْ يَعْرِفَ اَلْمَرْءُ قَدْرَ نَفْسِهِ فَيُنْزِلَهَا مَنْزِلَتَهَا بِقَلْبٍ سَلِيمٍ لاَ يُحِبُّ أَنْ يَأْتِيَ إِلَى أَحَدٍ إِلاَّ مِثْلَ مَا يُؤْتَى إِلَيْهِ إِنْ رَأَى سَيِّئَةً دَرَأَهَا بِالْحَسَنَةِ كَاظِمُ اَلْغَيْظِ عَافٍ عَنِ اَلنَّاسِ وَ اَللّٰهُ يُحِبُّ اَلْمُحْسِنِينَ.
تواضع درجات دارد. آدم حد خودش را بشناسد، با دل سالم، قلب پاک. چطوری؟ آن چیزهایی که یک کسی انجام میدهد ناراحت میشوم، از خودم هم ناراحت میشوم. تعریف چقدر دقیق است، چقدر علمی است.
بعد وقتی این نگاه، این روحیه وجود داشت، خود به خود بقیه ارزشها میآید. میفرماید وقتی من خودم را گذاشتم جای دیگری، آن موقع اگر هم کسی بد کرد میگویم ولش کن. شما دیدید که دو نفر دعوایشان میشود، فوری ما میگوییم صلوات بفرستید. اما یک کسی با من دعوایش میشود، هیچ وقت نمیگویم صلوات بفرستید، میخواهم حالش را بگیرم. چرا؟ چون دیگری وقتی هست من به او میگویم آقا کوتاه بیا، بگذار دعوا تمام شود. وقتی خودم هستم نه.
آن وقت میشود كَاظِمُ اَلْغَيْظِ عَافٍ عَنِ اَلنَّاسِ – دیگر عصبانی نمیشود، گذشت میکند، مهم نیست، حالا یک چیزی گفت، اهمیت ندارد.
تکبر؛ نقطه مقابل تواضع
نقطه مقابل تواضع چه چیزی است؟ مقابل تواضع تکبر است. تکبر را که میخواهند تعریف کنند میفرمایند یعنی اینکه تو خودت را بیش از دیگری حق بدهی. در روایتی خطاب به ابوذر، پیغمبر اکرم (صلوات الله علیه وآله) فرموده بودند:
مَنْ مَاتَ وَ فِي قَلْبِهِ مِثْقَالُ ذَرَّةٍ مِنْ كِبْرٍ لَمْ يَجِدْ رَائِحَةَ اَلْجَنَّةِ إِلاَّ أَنْ يَتُوبَ قَبْلَ ذَلِكَ … اَلْكِبْرَ أَنْ تَتْرُكَ اَلْحَقَّ وَ تَتَجَاوَزَ إِلَى غَيْرِهِ وَ تَنْظُرَ إِلَى اَلنَّاسِ وَ لاَ تَرَى أَنَّ أَحَداً عِرْضُهُ كَعِرْضِكَ وَ لاَ دَمُهُ كَدَمِكَ.
مثقال ذرهای تکبر در دل انسان باشد، پیغمبر خدا میگوید این بوی بهشت را نمیشنود. بعد اصحاب خیلی ناراحت شدند – یعنی چه؟ بالاخره یک جاهایی ما خودمان را میگیریم، یک جاهایی… هیچ کدام از ما بهشتی نیستیم پس؟
پیغمبر فرمودند: ببینید مهم چه چیزی است. تکبّر – حالا یک کسی خودش را میگیرد، راه میرود، یک کسی اخمو هست، یک کسی خندان هست، اینها را صرفنظر کنید. آنکه ملاک است که من میگویم اگر کسی مثقال ذرهای در دلش باشد بهشتی نیست، بوی بهشت را هم نمیشنود، این است که بگوید: نه، من فرق دارم.
خیلی این نفس پیچیده عمل میکند. میگوییم: آقا تو چرا اینطوری کردی؟ داری آبروی طرف را میبری. میگوید: خب تقصیر خودش است، چرا اینطوری میکند؟ پیغمبر میفرماید: تقصیر خودت هیچ وقت نبوده؟ خوب است کسی آبروی تو را ببرد؟ نه آقا، این نمیفهمد، بیشعور است، هرچه به او میگویم اصلاً متوجه نمیشود. تو خیلی با شعوری؟ تو همه چیز را همیشه فهمیدی؟ هیچ وقت اشتباه نکردی؟
هر چه بگویم راجع به دیگران، برمیگردانیم فوری به خودمان. چون گفت راه تواضع این است: بگذار خودت را جای دیگری ببین، چطوری قضاوت میکنی، حل میشود.
امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) میفرمایند:
طَلَبْتُ اَلْخُضُوعَ فَمَا وَجَدْتُ إِلاَّ بِقَبُولِ اَلْحَقِّ اِقْبَلُوا اَلْحَقَّ فَإِنَّ قَبُولَ اَلْحَقِّ يُبْعِدُ مِنَ اَلْكِبْرِ
«فروتنی را جستجو کردم و آن را جز در پذیرش حق نیافتم. حق را بپذیرید که بهراستی پذیرش حق باعث دوری از تکبر میشود.»
تواضع یک رفتار خاص نیست، تواضع یک نگاه خاص است. امیرالمؤمنین میفرماید من جزء در قبول حق این را نیافتم. باید ببینم من حق را قبول میکنم یا نه.
بحث ما شده: نود درصد هم حق با من است، ده درصد حق به طرف مقابل هست یا نیست؟ آن ده درصد حاضرم بپذیرم یا بگویم نه، این رویش زیاد میشود؟
تمام اخلاق، تمام انسانیت گره خورده با حقطلبی و پذیرش حق. فلان حرف را چه کسی زده؟ این گفته نه، ما عمل نمیکنیم، آن گفته باشد ما عمل میکنیم. اگه حرف حق گفته، هر کسی گفته، حق را بپذیرید. آقا من اشتباه کردم. درمان و داروی تکبّر، دوای تکبّر، قبول حق. راست میگویید، در اینجا شما حق با شما است، قبول. من دستم بالا. این انسان را اصلاح میکند.
تواضع در سیره حسین
حالا میگوییم امام حسین (علیهالسلام) اسوه اخلاق است. این منش امام حسین را ببینید. در این روایت میگوید که یک روز امام حسین داشتند رد میشدند، یک چند فقیر بیچاره کنار خیابان یک پارچه انداخته بودند، یک چند تا تیکه نان خشک نشسته بودند داشتند میخوردند:
مَرَّ اَلْحُسَيْنُ بْنُ عَلِيٍّ عَلَيْهِ السَّلاَمُ بِمَسَاكِينَ قَدْ بَسَطُوا كِسَاءً لَهُمْ وَ أَلْقَوْا عَلَيْهِ كِسَراً فَقَالُوا هَلُمَّ يَا اِبْنَ رَسُولِ اَللَّهِ فَثَنَى وَرِكَهُ فَأَكَلَ مَعَهُمْ ثُمَّ تَلاَ إِنَّ اَللَّهَ لاٰ يُحِبُّ اَلْمُسْتَكْبِرِينَ ثُمَّ قَالَ قَدْ أَجَبْتُكُمْ فَأَجِيبُونِي قَالُوا نَعَمْ يَا اِبْنَ رَسُولِ اَللَّهِ فَقَامُوا مَعَهُ حَتَّى أَتَوْا مَنْزِلَهُ فَقَالَ لِلْجَارِيَةِ أَخْرِجِي مَا كُنْتِ تَدَّخِرِينَ.
یک تیکههای نان داشتند، نان خشک میخوردند. گفتند: بفرمایید آقا، یابن رسول الله، بفرمایید بنشینید با ما. به من نگفتند – من که کسی نیستم – امام حسین همان موقع اشرف اشراف بودند، هم از جهت موقعیت مالی و موقعیت اجتماعی یک شخصیت بزرگ. حالا یک کارتنخواب گفته: آقا بفرما بنشین با ما غذا بخور – غذا هم که نه، نان خشک بخور.
دو زانو حضرت رفت نشست سر سفره اینها، شروع کرد با آنها نان خشک خوردن. بعد که غذا با اینها خورد، گفت: خب شما دعوت کردید، من قبول کردم، حالا نوبت من است. من هم الان شما را دعوت میکنم، خانه تشریف بیاورید، شما مهمان من باشید، حالا من شما را دعوت میکنم. همین کارتنخوابها را حضرت دعوت کرد خانه خودش. همه اینها آمدند خانه حضرت، حضرت هم به خادمشان فرمودند که هرچه در خانه داریم بیاور، مهمان داریم.
آن نگاهی که دیشب توضیح دادیم – که از منیّت، از خود گذشته، به انسانیّت رسیده، خودش را برتر از کسی نمیداند – این است که چنین منشی را برای حسین رقم میزند.
تربیت فرزندان در مکتب حسین
آن وقت ببینید چه فرزندی را تربیت میکند. باز این جریان در روایت آمده، در عیون اخبارالرضا است که میگوید:
كَانَ عَلِيُّ بْنُ اَلْحُسَيْنِ عَلَيْهِمَا السَّلاَمُ لاَ يُسَافِرُ إِلاَّ مَعَ رِفْقَةٍ لاَ يَعْرِفُونَهُ وَ يَشْتَرِطُ عَلَيْهِمْ أَنْ يَكُونَ مِنْ خَدَمِ اَلرِّفْقَةِ فِيمَا يَحْتَاجُونَ إِلَيْهِ فَسَافَرَ مَرَّةً مَعَ قَوْمٍ فَرَآهُ رَجُلٌ فَعَرَفَهُ فَقَالَ لَهُمْ أَ تَدْرُونَ مَنْ هَذَا قَالُوا لاَ قَالَ هَذَا عَلِيُّ بْنُ اَلْحُسَيْنِ عَلَيْهِمَا السَّلاَمُ فَوَثَبُوا فَقَبَّلُوا يَدَهُ وَ رِجْلَهُ وَ قَالُوا يَا اِبْنَ رَسُولِ اَللَّهِ أَرَدْتَ أَنْ تُصْلِيَنَا نَارَ جَهَنَّمَ لَوْ بَدَرَتْ مِنَّا إِلَيْكَ يَدٌ أَوْ لِسَانٌ أَ مَا كُنَّا قَدْ هَلَكْنَا آخِرَ اَلدَّهْرِ فَمَا اَلَّذِي يَحْمِلُكَ عَلَى هَذَا فَقَالَ إِنِّي كُنْتُ قَدْ سَافَرْتُ مَرَّةً مَعَ قَوْمٍ يَعْرِفُونَنِي فَأَعْطَوْنِي بِرَسُولِ اَللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ مَا لاَ أَسْتَحِقُّ بِهِ فَإِنِّي أَخَافُ أَنْ تُعْطُونِي مِثْلَ ذَلِكَ فَصَارَ كِتْمَانُ أَمْرِي أَحَبَّ إِلَيَّ.
امام زینالعابدین وقتی میخواست برود مکه، میرفت میگشت یک کاروانی پیدا میکرد که کاروانیها او را نشناسند. بعد هم میگفت که من میخواهم با شما بیایم به شرط اینکه من میخواهم خادم کاروان باشم – من نذر کردم، قصد کردم بیایم خادم کاروان باشم، میخواهم به حجاج خدمت کنم.
این روایت میگوید که در یکی از این سفرها، یک نفر آمد در منزلی که اینها رسیده بودند، شناخت امام زینالعابدین، رفت به اینها گفت: میدانید این چه کسی است؟ مدام داری به او میگویی بیا ببر، جمع کن، پهن کن – این امام زینالعابدین هست!
یک دفعه اینها ترسیدند، شروع کردند دست و پای امام سجاد را بوسیدند. گفتند: یابن رسول الله، آخر چرا این کار را با ما کردید؟ ما اگر به شما توهین میکردیم، ما اگر بیادبی میکردیم، ما بیچاره میشدیم! چرا آخر خودتان را معرفی نکردید؟
حضرت فرمود: من خودم را معرفی میکردم، شما نمیگذاشتید من اینجا کار کنم برایتان.
این مکتب حسینی است، این مکتب اهلبیت است.
ریشه تواضع
چرا به این نگاه رسیدند، به این عملکرد رسیدند؟ امیرالمؤمنین میفرماید:
التَّواضُعُ ثَمَرَةُ العِلمِ
هر چقدر انسان علمش بالا میرود، تواضعش بیشتر میشود. هر چقدر تهیتر و حقیرتر و ضعیفتر میشود، مدام میخواهد خودش را نشان بدهد: من هم هستم. هر چقدر درخت بیشتر میوه میدهد، افتادهتر میشود. من چهار کلمه یاد میگیرم، میآیم روی منبر حرف میزنم، فکر میکنم یک کسی هستم. آن عالم هر چقدر علمش بیشتر است، میآید میگوید: من هیچ چیزی نمیدانم، هر حرفی میخواهد بزند میگوید: من نمیدانم، راستش درست دارم میگویم یا نه؟
وَ إِنَّهُ لاَ يَنْبَغِي لِمَنْ عَرَفَ عَظَمَةَ اَللَّهِ أَنْ يَتَعَظَّمَ فَإِنَّ رِفْعَةَ اَلَّذِينَ يَعْلَمُونَ مَا عَظَمَتُهُ أَنْ يَتَوَاضَعُوا لَهُ
کسی اگر با عظمت خدا آشنا شد، اصلاً دیگر چیزی نمیماند برایش که برای خودش هیچ چیزی – دیگر نیست، هیچ و هیچ.
امیرالمؤمنین در نهجالبلاغه میفرماید:
عَظُمَ الخَالِقُ فِي أَنْفُسِهِمْ فَصَغُرَ مَا دُونَهُ فِي أَعْيُنِهِمْ
«هرچقدر عظمت خالق در جان اینها بیشتر جا بگیرد، در چشم اینها اشیاء کوچکتر میشود.»
وقتی آدم کنار یک کوه سر به فلک کشیده است، حواسش دیگر به این سنگریزههای کنار کوه میرود؟ که بگوید این سنگریزهها چقدر ارتفاع دارند؟ اصلاً نگاه به آن عظمت، کسی نگاهش به عظمت خدا باشد، اصلاً چیزی برای خودش نمیماند که بخواهد خودش را بگیرد.
باز در روایت دارد:
مَرَّتِ اِمْرَأَةٌ بَذِيَّةٌ بِرَسُولِ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ هُوَ يَأْكُلُ وَ هُوَ جَالِسٌ عَلَى اَلْحَضِيضِ فَقَالَتْ يَا مُحَمَّدُ إِنَّكَ لَتَأْكُلُ أَكْلَ اَلْعَبْدِ وَ تَجْلِسُ جُلُوسَهُ فَقَالَ لَهَا رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ إِنِّي عَبْدٌ وَ أَيُّ عَبْدٍ أَعْبَدُ مِنِّي …
یک زن بددهنی رد میشد، دید پیغمبر نشستند روی زمین مثل بردهها، با بردهها دارند غذا میخورند. با تندی به پیغمبر گفت: تو پیغمبر خدایی، باید مثل بردهها بنشینی اینجا کنار زمین؟ زشت است!
پیغمبر جواب داد: من هم بردهام، من هم بندهام، از من بندهتر اصلاً کسی هست؟
همین کلمه این زن را متحوّل کرد. امام صادق (علیهالسلام) میفرماید که تا آخر عمر، دیگر هیچ بددهنی از دهان این زن خارج نشد.
خدایا، ما در مجلس امام حسین چای مجلس امام حسین را میخوریم، غذای مجلس امام حسین را میخوریم، کنار عاشقان امام حسین نفس میکشیم. نباید در گفتارمان، در رفتارمان تأثیر بگذارد؟ ما را شفا بدهد؟ این دردهای اخلاقی ما را درمان کند؟
تواضع یا ذلّت؟
حالا یک سؤالی اینجا – وقت من تمام است ولی حیفم میآید نگویم. ما گفتیم امام حسین متواضع بودند. بعضیها ممکن است سؤال کنند: آقا یعنی چه متواضع بودن امام حسین؟ اصلاً همه این خونریزی که شد و این دعوایی که شد و جنگی که شد، اینکه امام حسین مدام میگفت من عزتم را زیر پا نمیگذارم:
مَوْتٌ فِي عِزٍّ خَيْرٌ مِنْ حَيَاةٍ فِي ذُلٍّ
اَلْمَوْتُ خَيْرٌ مِنْ رُكُوبِ اَلْعَارِ وَ اَلْعَارُ أَوْلَى مِنْ دُخُولِ اَلنَّارِ وَ اَللَّهِ مَا هَذَا وَ هَذَا جَارِي
من بمیرم بهتر از این است که ذلیل بشوم. حسین اهل عزّت بود، اهل ذلّت نبود. چطور شما میگویی امام حسین متواضع بود؟ نمیشد امام حسین تواضع کند آنجا، حالا عیب ندارد، یزید یک چیزی گفت، میگوییم باشد، تواضع میکرد دیگر؟ پس چرا امام حسین میگفت:
أَلاَ وَ إِنَّ اَلدَّعِيَّ اِبْنَ اَلدَّعِيِّ قَدْ رَكَزَ بَيْنَ اِثْنَتَيْنِ بَيْنَ اَلسَّلَّةِ وَ اَلذِّلَّةِ وَ هَيْهَاتَ مِنَّا اَلذِّلَّةُ يَأْبَى اَللَّهُ ذَلِكَ لَنَا وَ رَسُولُهُ وَ اَلْمُؤْمِنُونَ وَ حُجُورٌ طَابَتْ وَ طَهُرَتْ وَ أُنُوفٌ حَمِيَّةٌ وَ نُفُوسٌ أَبِيَّةٌ مِنْ أَنْ نُؤْثِرَ طَاعَةَ اَللِّئَامِ عَلَى مَصَارِعِ اَلْكِرَامِ.
این من را مخیّر کرده به اینکه یا ذلیل بشوم یا بمیرم. من اهل ذلّت نیستم.
امام حسین اهل ذلّت نبود. و متأسفانه ما هم خیلی از جاها دلیلی که برای خودمان میآوریم و حاضر نیستیم کوتاه بیاییم، حاضر نیستیم تواضع کنیم، این است که اسمش را میگذاریم: آقا من ذلّت، من میخواهم عزّتم را حفظ کنم، چرا من باید ذلیل بشوم، چرا باید خوار بشوم؟ ببین امام حسین هم هیچ وقت خودش را خوار نکرد.
جواب این سؤال را ما دیشب اجمالاً گفتیم و قبلاً مفصّل اینجا گفتم. جواب در شناخت خود از ناخود است، از بیخود. ما برای اینکه بتوانیم تواضع را از ذلّت تشخیص بدهیم، باید بتوانیم خودمان را از ناخودمان تشخیص بدهیم.
آن چیزی که مربوط به من است، مربوط به شخص من است – فلانی، حسینی – هر وقت من طرف او را بگیرم، بخواهم او شرمنده نشود، بخواهم او کوتاه نیاید، بخواهم او ذلیل نشود، دارم از انسانیت دور میشوم. اگر میخواهم انسان باشم، باید بکوبم خودم را به زمین، با خاک باید یکسان کنم خودم را تا انسان بشوم.
پس چرا امام حسین نکرد؟ امام حسین با خودش – را که دیدید – میرفت با کارتنخوابها مینشست، هرکسی به او بدی میکرد، میآمد ناسزا میگفت، امام حسین میگفت اشکال ندارد، به او محبت هم میکرد، هیچ وقت هم نگفت نه من خوار نمیشوم.
اما خود – یک خود حقیقی، یک معرفت نفس حقیقی که آن چیزی است که قرآن میفرماید:
﴿قُلْ إِنَّ الْخَاسِرِينَ الَّذِينَ خَسِرُوا أَنفُسَهُمْ …﴾ (الزمر: ۱۵)
«بگو: زیانکاران واقعی کسانیاند که خودشان را باختهاند …»
یک نفس، یک خودی هم وجود دارد که آن مربوط به شخص من نیست، مربوط به انسانیّت است. من از انسانیّت نباید کوتاه بیایم. اگر یک کسی دارد انسانیّت را با آن مقابله میکند، من نمیگویم حالا عیب ندارد، تواضع میکنیم، گذشت میکنیم. نه! یعنی چه؟ از انسانیّت من کوتاه نمیآیم. به من اگر چیزی داری میگویی بگو، اصلاً هر چیزی، فحش بدی، من بدتر از آن هم بگو. اما اگر بخواهی با انسانیّت در بیفتی، من جلوی تو میایستم.
حسین از انسانیّت کوتاه نیامد. عزت یعنی چه؟ چرا از انسانیّت کوتاه نیامد؟ به خاطر اینکه نفس انسانی، نفس الهی است:
﴿وَلَا تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنسَاهُمْ أَنفُسَهُمْ أُولَـٰئِكَ هُمُ الْفَاسِقُونَ﴾ (الحشر: ۱۹)
«و همچون کسانی نباشید که خدا را فراموش کردند پس خودشان را از یادشان برد؛ ایشان همان نابهکاراناند.»
کسی که خدا را فراموش کند، خود حقیقی، خود الهیاش را فراموش میکند.
یک وقت ما خودمان را فریب ندهیم که بگوییم: نه آقا، من عزّتم را زیر پا نمیگذارم، از فلانی معذرتخواهی نمیکنم. نه، برادر من، خواهر من، من بروم پای او را ببوسم، دست او را ببوسم، عزّتم را زیر پا نگذاشتم، عزّتم بالاتر رفته. آنجایی که خود حقیقی، خود خدایی، انسانیت را دارم لکهدار میکنم، آنجا دارم خودم را ذلیل میکنم. این را حواسمان باشد.
وقتی کسی اگر این نوع نگاه را داشت، همه وجودش را برای انسانیّت، برای حقیقت، برای خدا فدا میکند، آنچنان که در کربلا صحنههای متعدد این فداکاری را ما دیدیم.
شهادت قاسم بن حسن
امشب شب قاسم بن حسن است. چقدر این نوجوان معرفت داشت، چقدر عظمت داشت:
خَرَجَ مِن بَعدِهِ القاسِمُ بنُ الحَسَنِ فَلَمّا نَظَرَ إلَيهِ الحُسَينُ عليه السلام اعتَنَقَهُ، وجَعَلا يَبكِيانِ حَتّىٰ غُشِيَ عَلَيهِما، ثُمَّ استَأذَنَ الغُلامُ لِلحَربِ فَأَبىٰ عَمُّهُ الحُسَينُ عليه السلام أن يَأذَنَ لَهُ، فَلَم يَزَلِ الغُلامُ يُقَبِّلُ يَدَيهِ ورِجلَيهِ ويَسأَلُهُ الإِذنَ حَتّىٰ أذِنَ لَهُ، فَخَرَجَ ودُموعُهُ عَلىٰ خَدَّيهِ وهُوَ يَقولُ: إن تُنكِروني فَأَنَا فَرعُ الحَسَنْ سِبطُ النَّبِيِّ المُصطَفىٰ وَالمُؤتَمَنْ هٰذا حُسَينٌ كَالأَسيرِ المُرتَهَنْ بَينَ اناسٍ لا سُقوا صَوبَ المُزَنْ، وحَمَلَ وكَأَنَّ وَجهَهُ فِلقَةُ قَمَرٍ، وقاتَلَ… فَما وَلّىٰ حَتّىٰ ضَرَبَ رَأسَهُ بِالسَّيفِ، فَوَقَعَ الغُلامُ لِوَجهِهِ وصاحَ: يا عَمّاه! فَانقَضَّ عَلَيهِ الحُسَينُ عليه السلام كالصَّقرِ، وتَخَلَّلَ الصُّفوفَ، وشَدَّ شِدَّةَ اللَّيثِ الحَرِبِ… وَانجَلَتِ الغَبرَةُ فَإِذا بِالحُسَينِ عليه السلام قائِمٌ عَلىٰ رَأسِ الغُلامِ وهُوَ يَفحَصُ بِرِجلَيهِ، وَالحُسَينُ يَقولُ: عَزَّ وَاللّٰهِ عَلىٰ عَمِّكَ أن تَدعُوَهُ فَلا يُجيبَكَ، أو يُجيبَكَ فَلا يُعينَكَ، أو يُعينَكَ فَلا يُغنِيَ عَنكَ، بُعداً لِقَومٍ قَتَلوكَ، الوَيلُ لِقاتِلِكَ! ثُمَّ احتَمَلَهُ، فَكَأَنّي أنظُرُ إلىٰ رِجلَيِ الغُلامِ تَخُطّانِ الأَرضَ، وقَد وَضَعَ صَدرَهُ إلىٰ صَدرِهِ، فَقُلتُ في نَفسي، ماذا يَصنَعُ بِهِ؟ فَجاءَ بِهِ حَتّىٰ ألقاهُ مَعَ القَتلىٰ مِن أهلِ بَيتِهِ
نوبت قاسم رسید، آمد بیرون. حسین وقتی قاسم را دید در آغوش کشید قاسم را، یادگار امام مجتبی را. سید بن طاووس نوشته، مقتل خوارزمی نوشته، اینقدر این عمو و برادرزاده در آغوش هم گریه کردند تا از حال رفتند.
چه بود این رابطه بین قاسم و حسین؟ قاسم اجازه خواست: عمو جان، بگذار من هم بروم. حسین اجازه نداد. پیوسته دست عمو را میبوسید، افتاد به پای حسین، پای حسین را میبوسید: عمو جان، بگذار من هم بروم. اینقدر التماس کرد تا حسین به او اجازه داد.
دیدند قاسم دارد میآید میدان، هنوز اشکهای قاسم داشت میریخت و آمد به میدان. بعد رجز خواند، آمد وارد نبرد شد. مثل یک قطعه ماه میدرخشید در میدان. و با شمشیر بر سر قاسم زدند، این نوجوان به زمین افتاد و فریاد زد: عمو جان!
حسین مثل باز شکاری خودش را رساند بالای سر قاسم. این لشکر به هم پیچید، آنجا گردوغبار بلند شد، صحنه معلوم نبود. تا اینکه آرام گرفت، گردوغبار، دیدند حسین بالای سر قاسم ایستاده، قاسم دارد از درد پایش را زمین میکشد.
عمو جان، چقدر سخت است برای من! تو من را صدا میزنی، من نتوانم جوابت را بدهم، برایت کاری نتوانم بکنم. عزیز دلم، خدا لعنت کند آن کسی را که تو را کشت.
من این رابطهای که بین قاسم و امام حسین بود، آن اصراری که قاسم میکرد برای میدان رفتن و امام حسین اجازه نمیداد، از این صحنهای که بعد مقاتل نوشتند – که حسین پیکر قاسم را خودش کشان کشان آورد، گذاشت بغل علیاکبر، خواباند – برداشتم این است: چون حسین وقتی علیاکبر میخواست برود میدان، همین که آمد به امام حسین عرض کرد پدر من میخواهم بروم میدان، امام حسین یک لحظه تحمل نکرد، گفت برو – گرچه وقتی رفت از پشت سر.
اما وقتی اکبر اجازه میخواست، هیچ صبر نکرد. اما وقتی قاسم میخواست برود نمیگذاشت. من میگویم حتماً قاسم حرفش با عمو، آن موقعی که اشک میریخت، در گوش عمو حرف میزد، میگفت: عمو جان، یعنی من را مثل اکبر دوست نداری؟ مگر من فرزند تو نبودم؟
حالا حسین پیکر قاسم را آورد و گذاشت کنار اکبر. قاسم، من تو هم مثل اکبر من هستی.
صلی الله علیکم یا اهل بیت النبوه
بعدی: گذشت
قبلی: مواسات
مطلب فوق در تاریخ 7/10/2025 در کتابخانه بنیاد امام علی (ع) منتشر شده است