فوز عظیم

 

موضوع بحث ما در این شب‌ها «سَفینةُ النَجاة» و کشتی رهایی و نجات بودن امام حسین (علیه‌السلام) بود. گفتیم برای اینکه این موضوع را عمیق‌تر و بهتر بشناسیم و بتوانیم با نگاه درست در این زمینه حرکت و از این فرصت استفاده کنیم، مقدمات و مبانی نجات را باید در قرآن بررسی کنیم.

شب گذشته عرض کردم که ما با بررسی آیات قرآن متوجه می‌شویم که خدا رحمت واسعه و عامی دارد که با این رحمت همه اجزای هستی، همه موجودات را لحظه به لحظه نجات می‌بخشد، یعنی رحمت خودش را به آنها عطا می‌کند، از رنج‌ها، نقص‌ها، مشکلات، نداری‌ها آنها را رها می‌کند و به کمال هدایتشان می‌کند:

﴿قَالَ رَبُّنَا الَّذِي أَعْطَىٰ كُلَّ شَيْءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدَىٰ﴾ ﴿طه: ٥٠﴾

«گفت: خداوندگار ما کسی است که به هر چیزی آفرینش را عطا فرمود و سپس راهبری کرد.»

در میان همه چیز، رحمت خاص و ویژه‌ای را خدا برای انسان در نظر گرفته بود. گفتیم خدا از طریق انبیاء، انسان‌ها را به یک نجات مهم‌تر دعوت کرد:

﴿وَيَا قَوْمِ مَا لِي أَدْعُوكُمْ إِلَى النَّجَاةِ وَتَدْعُونَنِي إِلَى النَّارِ﴾ ﴿غافر: ٤١﴾

«و ای قوم من، مرا چه می‌شود که شما را به نجات می‌خوانم و شما مرا به آتش می‌خوانید؟»

پیغمبران آمدند تا مردم را نجات بدهند. حالا می‌فهمیم که نجات دادن یعنی همان هدایت به آن رحمت بیکران و رسیدن به آن همه لطف و نجات خاص.

 

بهشت: تجلی رحمت خاص الهی

مهم‌ترین تعبیری که در قرآن و در متون دینی درباره این رحمت خاص خدا بارها مطرح شده، تعبیر بهشت است. آن نجات اصلی است، آن فوز عظیم است. بارها قرآن، انجیل، گاهی هم تورات و کتاب‌های آسمانی دیگر دائم به انسان‌ها گفته می‌شود که خدا نجات اصلی، فوز عظیم، آن رحمت بیکران خودش را برای بعد از مرگ در یک جهان دیگری برای شما در نظر گرفته:

﴿وَعَدَ اللَّهُ الْمُؤْمِنِينَ وَالْمُؤْمِنَاتِ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِن تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا وَمَسَاكِنَ طَيِّبَةً فِي جَنَّاتِ عَدْنٍ وَرِضْوَانٌ مِّنَ اللَّهِ أَكْبَرُ ذَٰلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ﴾ ﴿التوبة: ٧٢﴾

«خدا به مردان و زنان مؤمن باغ‌هایی را وعده داده است که از زیر آنها نهرها روان است و در آن جاودانه خواهند بود و آسایشگاه‌هایی پاکیزه در باغ‌های ماندگار؛ و خشنودی خدا بزرگتر است. این است همان کامیابی سترگ.»

البته گاهی هم کنار تعبیر بهشت، برای آنهایی که اهل دقت هستند، اهل فهم هستند، یک گوشه خدا می‌آید و می‌گوید: آن چه که به شما وعده داده شده که نجات در بهشت است، اما از بهشت بالاتر هم هست، رحمت خاص‌تری هم هست، آن رضوان خداست، رضایت خداست.

 

بهشت به عنوان مثال

ولی مهم این است، ببینید قرآن خودش به ما گفته که حرف‌هایم را رمزی، مثالی دارم برایتان می‌گویم. حتی راجع به خود بهشت چند بار در قرآن تصریح شده که:

﴿مَّثَلُ الْجَنَّةِ الَّتِي وُعِدَ الْمُتَّقُونَ تَجْرِي مِن تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ أُكُلُهَا دَائِمٌ وَظِلُّهَا تِلْكَ عُقْبَى الَّذِينَ اتَّقَوا وَّعُقْبَى الْكَافِرِينَ النَّارُ﴾ ﴿الرعد: ٣٥﴾

«مثال باغی که به پرهیزگاران وعده داده شده این است که از زیر آن نهرها روان است و خوراک‌هایش و سایه‌اش همیشگی است. این است فرجام کسانی که پروا داشتند و فرجام حق‌پوشان آتش است.»

اینکه مدام به شما گفتیم می‌روید بهشت، درخت دارد، نهر آب دارد، نهر شیر دارد، نهر عسل دارد، میوه‌های خوشمزه دارد، غذاهای خوب دارد، ولی برایتان مثال می‌زنیم. چرا؟ مگر اینها چیزهای بدی هستند؟ نه، خیلی هم خوب است، اما یادتان هست دیشب ما گفتیم خدا برای انسان رحمت بی‌نهایتش را در نظر گرفته. گلابی و سیب و شیر و عسل که بی‌نهایت نیست، کم است.

این معنی‌اش این نیست که خدا گلابی و شیر و عسل نمی‌دهد. نه، آنهایی که آن را بخواهند، همان را به آنها می‌دهد، اما یک کسانی هستند که آن رحمت بیشتر، بیشتری را می‌خواهند. آنها می‌گویند: «ما با این نعمت‌ها که آن چیزی که می‌خواستیم هنوز نرسیدیم، به آن خودت را می‌خواهیم، لقاء خودت، رضای خودت، محبت و عشق خودت.»

ولی ببینید، این اسمش مهم نیست، مثال‌هایش مهم نیست. الان در این بحثی که ما دنبال این هستیم که متوجه شویم امام حسین کشتی نجات است یعنی چه، یعنی ما را به کجا می‌خواهد برساند، چگونه می‌خواهد ما را نجات بدهد، آن که اهمیت دارد این است که ما بدانیم خدا برای مخلوقاتش، برای بنده‌هایش جز خیر، جز خوبی، جز خوشی، جز محبت هیچ چیزی نمی‌خواهد. بنده‌هایش را دوست دارد.

 

زندگی حقیقی بعد از مرگ

وقتی خوبی می‌خواهد، می‌گوید: «این دنیا تنگ است، این دنیا کم است، من خوبی اصلی را گذاشتم عالم دیگر.» ببینید خدا می‌گوید: «فکر نکنی یک وقت اگر در این دنیا سختی‌هایی می‌دهیم به تو، مشکلاتی پیش می‌آید، یعنی من تو را دوست نداشتم. اصلاً زندگی قرار است تازه بعدش شروع شود:»

﴿وَمَا هَـٰذِهِ الْحَيَاةُ الدُّنْيَا إِلَّا لَهْوٌ وَلَعِبٌ وَإِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِيَ الْحَيَوَانُ لَوْ كَانُوا يَعْلَمُونَ﴾ ﴿العنكبوت: ٦٤﴾

«و این زندگی دنیا جز سرگرمی و بازی نیست و به‌راستی سرای واپسین همان زندگی است؛ البته اگر بدانند.»

اگر بدانید، خب ما سختمان است این را بخواهیم بدانیم. هر چیزی هم به ما بگویند، می‌گوییم: «حالا فعلاً که داریم مصیبت می‌کشیم.» می‌گوید: «نه، اینها بازیچه‌ها را رها کن، شروع زندگی تازه بعد از این است، حیات اصلی این است.»

نکته مهم‌اش این است که دنیا همه چیزآن کوچک است. هم لذت‌هایش کوچک است، هم رنج‌هایش کوچک است. هم خوشی‌های دنیا خیلی محدود و زود تمام می‌شود و هزار تا بدبختی اطرافش هست، هم سختی‌های این دنیا، مصیبت‌های این دنیا، سخت‌ترین مصیبت‌ها هم که باشد، تمام می‌شود. وقتی آدم وارد زندگی اصلی‌اش بشود، اصلاً انگار می‌گوید: «چه بود؟ یک لحظه تمام شد، رفت.»

حالا که این‌طوری است، به ما گفتند که حواستان به نجات اصلی باشد، به زندگی اصلی باشد. ببینید که مولانا چقدر قشنگ و هنرمندانه این زندگی اصلی را برای ما ترسیم می‌کند:

در رنگ یار بنگر تا رنگ زندگانی / بر روی تو نشیند ای ننگ زندگانی

نمی‌خواهی زندگی کنی؟ زندگی اصلی را نمی‌خواهی؟ دوست نداری؟ چرا من ننگ زندگی‌ام؟ می‌گوید نگاه کن به آن مهمترین چیز، تازه زندگی می‌آید به سمتت.

هر ذره‌ای دوان است تا زندگی بیابد / تو ذره‌ای نداری آهنگ زندگانی

دیشب یادتان هست گفتم تمام ذرات این عالم دارند رحمت خدا را جلب می‌کنند. همه کاسه گدایی دستشان گرفتند، خدا هم دارد این کاسه‌ها را پر می‌کند، دارد رحمت می‌دهد، حیات می‌دهد. این بذر بی‌جان را خدا تبدیل می‌کند به گیاه، به آن جان می‌دهد، شکوفایش می‌کند. این بعد از اینکه شکوفا شد، میوه شد، می‌آید تبدیلش می‌کند به جسم انسان، در جسم انسان تبدیل به یک جان بالاتر می‌کند. همه ذرات عالم دارند می‌دوند برای حیات، تو نمی‌خواهی حرکت کنی برای زندگی اصلی؟

اندر حیات باقی یابی تو زندگان را / وین باقیان کیانند دلتنگ زندگانی

آنهایی که رفتند آن طرف تازه فهمیدند که زندگی شروع شده. اینهایی که ماندند، ما هستیم که ماندیم. پس چه کسی هستیم؟ همه ما دلتنگ زندگی هستیم. هر چیز به ما بدهند، لذت، مقام، پول، ثروت، موقعیت، همه چیز، بعد آخرش می‌گوییم: «بابا کجا دل خوش؟» دل خوش آن طرف است، زندگی حقیقی آن طرف است.

آن‌ها که اهل صلحند بردند زندگی را / وین ناکسان بمانند در جنگ زندگانی

آنهایی که با همه خوبند، با همه مهربان هستند، آنها مزه زندگی حقیقی را می‌چشند و بعد ادامه می‌دهند. آنهایی که ماندند و با هم جر و بحث می‌کنند که من گفتم، من باید بگویم، تو چه‌کاره هستی، نشستیم داریم سر چه چیزی دعوا می‌کنیم؟

 

منطق قرآن در انتخاب صحیح

قرآن حرفش این نیست که اگر می‌خواهی نجات پیدا کنی، آخرت خوب داشته باشی، باید در دنیا بدبختی بکشی، فقیر باشی، بیچاره باشی، رنج بکشی. چه کسی گفته؟ گفتیم خدا برای بنده‌هایش خوبی می‌خواهد، دارایی می‌خواهد، زیبایی می‌خواهد، آرامش می‌خواهد، لذت می‌خواهد، ولی فقط یک نکته را مدام به ما یادآوری می‌کند. می‌گوید: «عاقل باش، عاقل.»

عاقل در همین حساب دو دو تا چهارتای زندگی. اگر یک نفر ببینیم که جواهراتش را برمی‌دارد، می‌اندازد در آب، صدای شالاپ می‌کند، می‌خندد، می‌گوید: «به به چه صدای قشنگی!» چه به او می‌گویند؟ مردم می‌گویند: «عجب احمقی است.» تا به او می‌گویی احمق، به او برمی‌خورد، می‌گوید: «ای آدم، اهل هنر نشناس! ببین چرا این صدایش قشنگ است.» بله صدایش قشنگ است، ولی یک سنگ هم می‌انداختی همین صدا را می‌داد، چرا جواهراتت را می‌اندازی؟

قرآن می‌گوید: «یک وقت چیز کم را فدای چیز زیاد نکنید، چیز زیاد را فدای چیز کم نکنید.»

﴿أَرَضِيتُم بِالْحَيَاةِ الدُّنْيَا مِنَ الْآخِرَةِ فَمَا مَتَاعُ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا فِي الْآخِرَةِ إِلَّا قَلِيلٌ﴾ ﴿التوبة: ٣٨﴾

«آیا به‌جای سرای واپسین به زندگی دنیا رضایت دادید؟ حال آنکه بهرهٔ دنیا در برابر سرای واپسین جز اندکی نیست.»

شما این دنیای بازیچه، زودگذر، تمام شدنی را به این دل خوش کردید؟ این کم است. نجات اصلی، فوز عظیم، آن چیزی که باید دنبالش باشی آن‌ها بعد.

 

درک عمیق‌تر از نجات

آن وقت ببینید این‌قدر قرآن، پیغمبر، اولیای خدا اینها پیوسته تأکید می‌کنند که این حتی باعث بدفهمی و اشتباه یک عده می‌شود. این قصه‌ای که مولانا باز در مثنوی تعریف می‌کند مفصل، من خلاصه‌اش را اینجا آوردم:

گفت پیغامبر مر آن بیمار را / چون عیادت کرد یار زار را

که مگر نوعی دعایی کرده‌ای / از جهالت زهربایی خورده‌ای

یاد آور چه دعا می‌گفته‌ای / چون ز مکر نفس می‌آشفته‌ای

مولوی می‌گوید: پیغمبر رفت عیادت یکی از اصحابش که خیلی بی‌حال بود، خیلی مریض بود. به او گفت که من این حالی که در تو می‌بینم طبیعی نیست، تو یک دعایی کردی، این‌طوری شدی. گفت نه. گفت فکر کن. پیغمبر می‌فهمید دیگر. گفت بله، بله، یادم افتاد که یک دعایی کردم که از مکر نفسم این‌قدر از دست خودم عصبانی شده بودم، گناه می‌کردم. گفتم خدایا من که گناه کردم، چون پیغمبرت آمده به من گفته که این دنیا خیلی زود گذره، تمام می‌شود، آخرت خیلی رنج‌هایش سنگین است، خیلی عذابش سخت است، خدایا آن عذاب‌های آخرت را بیاور در دنیا، من بکشم، راحت شوم، آن طرف می‌خواهم دیگر راحت باشم. گفت:

من همی‌گفتم که یا رب آن عذاب / هم درین عالم بران بر من شتاب

تا در آن عالم فراغت باشدم / در چنین درخواست حلقه می‌زدم

این چنین رنجوریی پیدام شد / جان من از رنج بی آرام شد

آره، من این بدبختی که دارم می‌کشم مال همین دعایی که کردم. گفتم خدایا عذاب‌های آن طرف را همین الان بیاور، من بکشم. پیغمبر فرمودند:

گفت هی هی این دعا دیگر مکن / بر مکن تو خویش را از بیخ و بن

تو چه طاقت داری ای مور نژند / که نهد بر تو چنان کوه بلند

تو یک مورچه‌ای، از خدا خواستی کوه را بگذارد روی تو. اگر می‌شود عذاب آخرت آدم تحمل کند، خیلی سخت است. حالا گفتی خدایا بیاور در این دنیا، من بکشم، این نیست. راه عاقلانه‌اش این است که گناه نکن، نه اینکه از خدا بخواهد خدا من گناه می‌کنم، در همین‌جا عذاب من را بده. ببین:

حد ندارد وصف رنج آن جهان / سهل باشد رنج دنیا پیش آن

ای خنک آن کو جهادی می‌کند / بر بدن زجری و دادی می‌کند

تا ز رنج آن جهانی وا رهد / بر خود این رنج عبادت می‌نهد

همه حرف پیغمبران این بود که عاقل باشی، حواسمان باشد. نگفت دنبال فقر باشید، دنبال نداشتن چیزی باشید، دنبال زجر کشیدن. نه، فقط ببین، بشنو، ببین چه کاری سود بیشتری به تو می‌دهد. دو دوتا چهارتا، دوتا چهارتا کن. ببین چه کاری به تو سود می‌دهد، دنبال این باش که بیشترین لذت را ببرم. ببین ارزش دارد در دنیا دلی را بشکنی، بعد آن طرف گیر باشی؟ ببین ارزش دارد؟ بکن. اصلاً منطق قرآن خیلی چیز جالبی است.

 

درک حساب و کتاب عالم

این نکته آخر عرض کنم، عرضم تمام. قرآن می‌گوید برای اینکه کسی دنبال فوز عظیم و آن نجات اصلی باشد، اصلاً لازم نیست بیاید حرف پیغمبران را هم مثلاً گوش کند. همین که بفهمد این عالم حساب و کتاب دارد، کافی است. همین کافی است. این آیه سوره آل عمران که اهل بیت هر شبی که برای نماز شب بلند می‌شدند، می‌رفتند این ستاره‌ها را که نگاه می‌کردند:

﴿الَّذِينَ يَذْكُرُونَ اللَّهَ قِيَامًا وَقُعُودًا وَعَلَىٰ جُنُوبِهِمْ وَيَتَفَكَّرُونَ فِي خَلْقِ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ رَبَّنَا مَا خَلَقْتَ هَـٰذَا بَاطِلًا سُبْحَانَكَ فَقِنَا عَذَابَ النَّارِ﴾ ﴿آل عمران: ١٩١﴾

«همانان که خدا را ایستاده و نشسته و خوابیده بر پهلویشان یاد می‌کنند و در آفرینش آسمان‌ها و زمین می‌اندیشند: ای خداوندگار ما، این را بیهوده نیافریدی؛ تو پاک و منزهی، پس ما را از عذاب آتش حفظ کن.»

چه ربطی دارد آدم آسمان را ببیند، عظمت دنیا را ببیند، اولین چیزی که به نظرش برسد، اولین دغدغه‌ای که بیاید در ذهنش این باشد که خدایا من را نسوزان؟ چه ربطی دارد آسمان چقدر قشنگ است، خدایا من را نسوزان؟ یعنی چه؟

یعنی اینکه کسی اگر بفهمد این تشکیلات با حساب‌وکتاب درست شده، پس همه چیز دنبال برای رسیدن به یک هدفی هست، نکند من به آن هدف نرسم، عاطل و باطل باشم. می‌گذرانم، می‌گذرد، این هم می‌گذرد، آن هم می‌گذرد. مشغول باشیم، بازی کنیم، سر ما گرم باشد. هر روز با یک چیزی بازی کنیم، یک روز با اسباب‌بازی، یک روز با دوچرخه، یک روز با موتور، یک روز با ماشین، یک روز با میز، یک روز با منبر، یک روز با سخنرانی. هر روز با یک چیزی بازی می‌کنیم، ولی آن که حواسش هست می‌گوید: «اگر من نرسم به آن هدف خلقت، بیچاره هستم.» عذاب همین هست که من نرسم به آن هدف.

حالا اینجاست که آدم می‌فهمد که امام حسین، اولیاء خدا آمدند دست ما را بگیرند تا به آنجا برسانند.

 

زینب کبری و درک عمیق از مصیبت

امشب برویم به در خانه کسی که همه هستی خودش، عزیزان خودش، آن جایگاه شاهزادگی خودش همه را فدا کرد. برای چه چیزی؟ برای اینکه می‌گفت رنج این دنیا اگر برای خدا باشد، اصلاً عذاب نیست، شیرین است. «مَا رَأَیْتُ إِلَّا جَمِیلًا» – جز زیبایی چیزی ندیدم.

این‌قدر درک، این‌قدر ادب، این‌قدر عقل. زینب کبری (سلام الله علیها) در این حادثه سنگین عاشورا عزیزانش را از دست داد، از جمله فرزندانش را، اما نقل می‌کنند زینب آن زمان که خبر آمد که فرزندانت به شهادت رسیدند در رکاب حسین، برای اینکه حسین عزیزش در همین حد خجالت خواهر را نکشد که جوانان تو برای من فدا شدند، زینب از خیمه بیرون نیامد.

اما آن زمان که خبر آمد که علی اکبر حسین به میدان رفت، زینب نگران می‌آید، مدام نگاه می‌کند. وقتی خبر شهادت علی اکبر آمد، راوی می‌گوید:

قالَ: وكَأَنّي أنظُرُ إلَى امرَأَةٍ خَرَجَت مُسرِعَةً كَأَنَّهَا الشَّمسُ الطّالِعَةُ تُنادي: يا اخَيّاه! ويَابنَ اخَيّاه! قالَ: فَسَأَلتُ عَلَيها، فَقيلَ: هٰذِهِ زَينَبُ ابنَةُ فاطِمَةَ ابنَةِ رَسولِ اللّٰهِ صلى الله عليه و آله، فَجاءَت حَتّىٰ أكَبَّت عَلَيهِ، فَجاءَهَا الحُسَينُ عليه السلام فَأَخَذَ بِيَدِها فَرَدَّها إلَى الفُسطاطِ. وأقبَلَ الحُسَينُ عليه السلام إلَى ابنِهِ، وأقبَلَ فِتيانُهُ إلَيهِ، فَقالَ: احمِلوا أخاكُم، فَحَمَلوهُ مِن مَصرَعِهِ حَتّىٰ وَضَعوهُ بَينَ يَدَيِ الفُسطاطِ الَّذي كانوا يُقاتِلونَ أمامَهُ.

نگاه کردم، از خیمه یک بانویی آمد مثل خورشید درخشان، می‌دوید در این میدان، مدام فریاد می‌زد: «يا اخَيّاه! ويَابنَ اخَيّاه!» ـ ای برادرم! ای عزیز برادرم! رفت تا خودش را رساند به پیکر قطعه قطعه علی اکبر، خودش را روی پیکر علی اکبر انداخت، این‌قدر ضجه زد تا حسین آمد، زینب را دلداری داد. حسین آمد، زینب را بلند کرد، حسین آمد، زینب را به خیمه رساند.

اما من عرض می‌کنم: حسین جان، کجا بودی آن زمان که زینب آمد بالای پیکر قطعه قطعه تو؟ آنجا کسی نبود زیر بغل زینب را بگیرد.

صلی الله علیک یا اباعبدالله، صلی الله علیکم یا اهل بیت النبوة

بعدی: قلب سلیم

قبلی: نجات حقیقی

بازگشت به فهرست

 

مطلب فوق در تاریخ 15/9/2025 در کتابخانه بنیاد امام علی (ع) منتشر شده است