۲۰ـ غلبه بر خودپسندی

 

در ادامه شرح دعای مکارم‌الاخلاق امام زین‌العابدین (علیه‌السلام) به عباراتی رسیدیم که در بخش سوم این دعا امام سجاد (علیه‌السلام) از خدا نعمت‌ها و فرصت‌های بزرگی را درخواست می‌کردند اما بلافاصله آسیب و آفت این مسیر را یادآور می‌شدند.

 

مروری بر آفت‌های نعمات

اگر خاطرتان باشد:

  • وسعت روزی و آسیبش اینکه انسان دچار تکبّر شود.
  • عبادت و آسیبش این بود که انسان دچار عُجب و خودپسندی شود.
  • اهل خیر بودن و خیر رساندن به مردم نعمت خداست ولی آفتش این بود که انسان منّت بگذارد.
  • همه خوبی‌های اخلاقی اما آسیبش این بود که انسان تفاخر کند و فکر کند که اگر خوش اخلاق است پس حتماً می‌تواند بر دیگران برتری داشته باشد.

 

نتیجه‌گیری کلی

از مجموع این فرازها می‌توانیم به این نتیجه‌گیری برسیم که آن چیزی که عامل اصلی اخلاق والا و مکارم اخلاق از نگاه دین ما این است که انسان نفس خودش، خودخواهی‌های خودش را بتواند کنار بزند و آن چیزی که مانع این مسیر است این است که انسان از خودش، از کار خوبش، از داشته‌هایش دچار کبر و غرور و خود بزرگ‌بینی شود.

 

بخش چهارم: راه حل عملی

الان بخش چهارم دعا این عبارت است که باز مثل همه فرازهای دعا که با صلوات شروع می‌شود، صلوات می‌فرستند و بعد از خدا می‌خواهند:

وَ لَا تَرْفَعْنِي فِي النَّاسِ دَرَجَةً إِلَّا حَطَطْتَنِي عِنْدَ نَفْسِي مِثْلَهَا

«و مرا در میان مردم هیچ درجه‌ای بالا نبر مگر اینکه به همان اندازه نزد خودم پایینم آوری.»

وَ لَا تُحْدِثْ لِي عِزّاً ظَاهِراً إِلَّا أَحْدَثْتَ لِي ذِلَّةً بَاطِنَةً عِنْدَ نَفْسِي بِقَدَرِهَا

«و برایم هیچ عزت آشکاری را پدید نیاور مگر اینکه به همان اندازه نزد خودم برایم ذلتی درونی را پدید آوری.»

 

توضیح راه حل امام سجاد (علیه‌السلام)

اگر کسی به این نکته‌هایی که تا الان گفتیم توجه کرده باشد، این عبارت دعای مکارم‌الاخلاق برایش یک راه حل است. یعنی وقتی ما متوجه شدیم که خودخواهی بزرگترین عامل بد اخلاقی و در جا زدن ما از درجات معنوی است، حالا دنبال یک راه حل هستیم که بتوانیم بر این خودپسندی و خودخواهی خودمان غلبه کنیم، چه طوری جلوی آن را بگیریم.

اینجا حضرت از خدا می‌خواهد: خدایا من را هیچ درجه‌ای در بین مردم بالا نبر مگر اینکه به همان اندازه در چشم خودم من را پایین بیاوری. راه حل در درون خود ما است که باید در درون خود، خودمان را پایین حساب کنیم.

و بعد عرض می‌کنند: خدایا هر عزتی که به من می‌دهی در دنیا، عزت مالی می‌دهی، مقام می‌دهی، موقعیت می‌دهی، اخلاق خوب می‌دهی، عبادت می‌دهی، علم می‌دهی که به من رشد می‌دهد، در درونم به ازای آن نعمت من را کوچک کن، ذلت و خواری در درون برایم ایجاد کن.

 

چرا امام سجاد (علیه‌السلام) چنین چیزی می‌خواهد؟

چرا امام سجاد (علیه‌السلام) یک چنین چیزی از خدا می‌خواهد؟ خیلی به نظرم نکته آموزنده و جالبی در آن وجود دارد.

ببینید این‌قدر این موضوع خودپسندی خطرناک است که ما مفصّل چند جلسه راجع به خطراتش توضیح دادیم. بسیاری از افراد اهل دقت، اهل فکر، کسانی که واقعاً دلشان می‌سوزد به حال خودشان که نکند من سقوط کنم از نظر اخلاقی، نکند من از نظر معنوی هلاک شوم – چون ما فهمیدیم آن چیزی که از نظر معنوی انسان را هلاک می‌کند خودخواهی و خودپسندی است – عابدترین عابدها، عالم‌ترین عالم‌ها اگر آدم باشد ولی خودپسند باشد نابود می‌شود. این‌قدر این خطر جدی است.

 

گرایش ملامتیّه

یک عده زیادی از عرفا، صوفی‌ها و اهل فکر کم کم به این گرایش رسیدند که اگر این‌قدر این خطر زیاد و سنگین است و اگر این‌قدر ما زود فریب می‌خوریم که حتی وقتی عبادت می‌کنم، علم پیدا می‌کنم و اخلاق خوب پیدا می‌کنم با همان فریب می‌خورم، نابود می‌شوم، پس چه کار کنم که از این شرّ در امان بمانم؟

به این نتیجه رسیدند که اصلاً بیاییم از خیر خوب بودن در چشم دیگران بگذریم. تا می‌توانیم خودمان را در نگاه دیگران خوار و خفیف کنیم. بگذار اصلاً مردم فکر کنند من جزو اراذل و اوباش هستم. بگذار اصلا مردم فکر کنند من خیلی آدم پستی هستم، چرا؟ برای اینکه یک وقت دچار این آسیب نشوم.

این نوع گرایش در طول تفکرات اسلامی اصطلاحاً به آن می‌گویند ملامتیّه و برخی از این دیدگاه‌ها جز فرقه‌ها محسوب می‌شوند. اما یک گرایشی همیشه در بین افرادی که اتفاقاً آدم‌های دقیقی بودند، آدم‌هایی که دلشان به حال اخلاق و معنویت خودشان می‌سوخته، گفتند: بگذار ما را ملامت کنند، بگذار بگویند ما آدم بدی هستیم ولی من دچار عُجب نشوم، دچار غرور نشوم.

 

منشأ قرآنی ملامتیّه

این ملامت را هم از کجا آوردند؟ یکی از منشأ‌های این کلمه ملامت از همین آیه است که قرآن می‌فرماید:

﴿يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا مَن يَرْتَدَّ مِنكُمْ عَن دِينِهِ فَسَوْفَ يَأْتِي اللَّهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ وَيُحِبُّونَهُ أَذِلَّةٍ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ أَعِزَّةٍ عَلَى الْكَافِرِينَ يُجَاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَلَايَخَافُونَ لَوْمَةَ لَائِمٍ …﴾ (المائدة: ۵۴)

«ای کسانی که ایمان آورده‌اید، هر کس از شما از دین خود برگردد، پس خدا گروهی را خواهد آورد که دوستشان دارد و آنها نیز او را دوست دارند، افرادی که در برابر مؤمنان خوار و در برابر حق‌پوشان عزتمندند، در راه خدا جهاد می‌کنند و از سرزنش هیچ سرزنش‌کننده‌ای بیم ندارند.»

کسانی که در راه خدا جهاد می‌کنند، مؤمن هستند، خوب هستند، از ملامت هیچ ملامت‌گری هم نگران نیستند، نمی‌ترسند. اینها گفتند می‌بینید قرآن دارد می‌گوید ملامت دیگران مهم نیست. یک طوری رفتار می‌کنم اصلاً فکر کنند من گناهکارم. مثلاً جام شراب برمی‌داشتند می‌آوردند جلو مردم فکر کنند اینها شراب‌خوارند.

 

ارزیابی گرایش ملامتیّه

حالا ببینیم آیا درست است یا درست نیست؟ واقعا می‌خواهم بگویم این‌قدر این قضیه مهم بوده یک عده افتادند به این سمت. آیا واقعا درست است آدم با خودش این کار را بکند؟

شما خاطرتان هست در آن جلسه‌ای که ما راجع به عزّت صحبت کردیم گفتیم که خدا به مؤمن اجازه نداده خودش را خوار کند. عزت مؤمن اصلاً مال خودش نیست، حق ندارد کاری کند که خوار و خفیف شود.

 

نمونه‌هایی از ادبیات فارسی

ببینید در فرهنگ دینی و اسلامی ما، یکی از شخصیت‌های کلیدی که تأثیر زیادی در این زمینه داشته است، نظرات متعددی ارائه کرده است. البته در خصوص اینکه آیا او جزو ملامتیّه بوده یا خیر، اختلاف نظر وجود دارد؛ اما به هر حال، سخنان او در این حوزه بسیار قابل توجه است.

 

حافظ شیرازی

حافظ می‌گوید:

منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن / منم که دیده نیالوده‌ام به بد دیدن

وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم / که در طریقتِ ما کافریست رنجیدن

به می‌پرستی از آن نقشِ خود زدم بر آب / که تا خراب کنم نقشِ خود پرستیدن

می‌گوید می‌دانی برای چه رفتم سراغ مِی‌پرستی؟ برای اینکه این‌قدر می‌ترسیدم از اینکه خودپرست شوم گفتم بگذار بروم نقش خودم را خراب کنم، بگذار خودم را مِی‌پرست جلوه بدهم تا خود‌پرست نباشم.

این یک نمونه از شعر حافظ می‌گوید:

دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست / گفت با ما منشین، کز تو سلامت برخاست

اصلاً در این فرهنگ، سلامت با ملامت دو نقطه روبرو بود. می‌گفتند کسی که خیلی سالم باشد این به درد نمی‌خورد. مثلاً یک طوری باشد که ملامتت کنند بگویند اصلاً آدم به درد نخوری است، تو خیلی آدم ظاهرالصلاحی، با ما منشین، ما آدم‌های خیلی خرابی هستیم.

حافظ این خرقه بینداز مگر جان ببری / کآتش از خرقهٔ سالوس و کرامت برخاست

هرچه بیچارگی و بدبختی ما است از ریاست، از تزویر، از خودپرستی است. بگذار من را بد بگویند اما خودپرست نباشم، اهل سالوس و ریاکاری نباشم.

یا مثلاً می‌گوید:

دولت فقر خدایا به من ارزانی دار / کاین کرامت سببِ حشمت و تمکینِ من است

اصلاً ژنده پوشیدن و بد پوشیدن و فقیر بودن و کثیف بودن را می‌گوید خدایا این را از من نگیر، اصلاً من با این به مقامی می‌رسم.

یا دوباره یک جای دیگر حافظ می‌گوید:

حافظ غبار فقر و قناعت ز رخ مشوی / کاین خاک بهتر از عمل کیمیاگری

همین ژنده پوش و فقیر باشی و اینها خیلی بهتر است.

اگرت سلطنت فقر ببخشند ای دل / کمترین ملک تو از ماه بود تا ماهی

تو دم فقر ندانی زدن از دست مده / مسند خواجگی و مجلس تورانشاهی

حافظِ خام‌طمع شرمی از این قصّه بدار / عملت چیست که فردوس برین می‌خواهی‌؟

 

سعدی شیرازی

خلاصه ببینید در اشعار حافظ این مقابله شدید کلاً این جریان ملامتیّه در بین مسلمان‌ها یک واکنشی بود نسبت به این ریاکاری‌ها و ظاهرسازی‌هایی که یک عده‌ای جانماز آب می‌کشیدند، هی می‌خواستند ریا کنند، هی می‌خواستند بگویند ما خیلی خوبیم و همین باعث فخرفروشی می‌شد.

یک عده وقتی دیدند چقدر بد و کثیف است ریاکاری گفتند: حالا که این طوری شد ما برای اینکه به این ریاکاری نیفتیم می‌آییم از آن طرف یک کاری می‌کنیم که ما را بگویند شما بی‌خودید و جزو اراذل و اوباش هستید.

یا حتی شما ببینید مثلاً در شعر سعدی، سعدی که خودش همیشه راجع به عزّت، راجع به دارایی، راجع به همه چیز اینها توصیه می‌کند ولی ببینید چه طوری برای اینکه آدم دچار آفت‌های دارایی، آفت‌های زور داشتن، آفت‌های مقام داشتن، آفت‌های موقعیّت داشتن نشود می‌گوید:

سپاس و شکر بی‌پایان خدا را / برین نعمت که نعمت نیست ما را

خدا را شکر می‌کنم که من هیچ چیزی ندارم، نعمت خدا این است که من هیچ نعمتی ندارم.

بسا مالا که بر مردم وبال است / مزید ظلم و تأکید ضلال است

مفاصل مُرتَخی و دست عاطل / به از سرپنجگی و زور باطل

می‌گوید من دستم فلج باشد بهتر از این است که یک دست سالم داشته باشم که بتوانم بزنم به سر مردم.

من آن مورم که در پایم بمالند / نه زنبورم که از دستم بنالند

اصلاً من مورچه‌ام که من را له کنند، من زنبور نیستم که نیش داشته باشم کسی را نیش بزنم.

کجا خود شکر این نعمت گزارم / که زور مردم آزاری ندارم

 

تحلیل گرایش ملامتیّه

خلاصه ببینید در فرهنگ ما این تفکر، این گرایش که این‌قدر داشتن هر چیزی که به آدم عزت می‌دهد، به آدم موقعیّت می‌دهد – از مال بگیر، از زیبایی بگیر، از تمیزی بگیر، از علم بگیر، از عبادت بگیر – هر چیزی می‌گوید اصلاً اینها این‌قدر آفت‌هایش بد است من نداشته باشم چه بهتر. یک آدم تو سری خور باشم ولی مغرور نباشم.

این راه حلی است که خیلی از حکما، خیلی از آدم‌های اهل فکر، آدم‌هایی که دلشان به حال اخلاق و معنویت‌شان می‌سوخته این را پیشنهاد می‌کردند.

 

راه حل امام سجاد (علیه‌السلام)

اما امام سجاد (علیه‌السلام) چه راه حلی پیشنهاد کرد؟

امشب در این دعا که خواندیم، اهل بیت و قرآن برای اینکه ما دچار این مشکل نشویم راه حل‌شان اگر یادتان باشد هیچ وقت در این نبود که چون مال باعث می‌شود که شما خودت را گم کنی پس باید فقیر باشی، بلکه همیشه می‌گفتند شما اصلاً طلب مال کنید، مال زیاد داشته باشی و عبادت هم هست.

هیچ وقت راه حل این نبود که چون آدم وقتی عبادت می‌کند دچار ریا می‌شود، دچار عجب می‌شود پس عبادت را بگذار کنار که دچار عجب نشوی، نه.

راه حل چه بود؟ گفتند فکرت را کار بینداز، ببین که اگر تو خودت را کسی حساب کنی عبادت به دردت نمی‌خورد. خودت را گم نکن چون یک رابطه‌ای که با مردم داری شیک بپوش، مرتب باش، مال داشته باش، ظاهرالصلاح باش، خوش اخلاق باش، علم داشته باش، موقعیت داشته باش، ماشین خوب داشته باش ولی یک رابطه‌ای هم در درون خودت با خدا ایجاد کن. اینجا ببین چقدر بیچاره‌ای، ببین چقدر نیاز داری، ببین تو هر چقدر مال و موقعیت و همه چیز داشته باشی به یک مو بند هستی، خدا یک لحظه تو را رها کند بدبخت‌ترین بدبخت‌ها هستی.

این بود راه حل. ببینید راه حل تفکر بود. راه حل قرآن و اهل بیت این بود که فکر را کار بینداز:

﴿قُلْ إِنَّمَا أَعِظُكُم بِوَاحِدَةٍ أَن تَقُومُوا لِلَّهِ مَثْنَىٰ وَفُرَادَىٰ ثُمَّ تَتَفَكَّرُو﴾ (سبإ: ۴۶)

«بگو: فقط شما را به یک چیز پند می‌دهم: اینکه دو تا دو تا و تنها برخیزید و سپس تفکر کنید.»

 

سختی تفکر عملی

یک راه حل این است که فکر کنید ولی فکر کردن ساده نیست. با اینکه من بگویم فکر کن، پس من همیشه گفتم همه اینها را، خودم می‌آیم در سخنرانی می‌گویم برای مردم ولی به خودم مغرور نمی‌شوم؟ خودم را گم نمی‌کنم؟ یک کسی یک چیزی گفت نمی‌گویم با کی طرف هستی؟ یکی به من توهین کرد فوری به من برنمی‌خورد؟ پس مشکل دارم، فکر کردن سخت است.

من این فکرم را بتوانم کار بیندازم برای اینکه بفهمم که حالا این یک چیزی گفت چه اشکالی دارد، من که می‌دانم چقدر اوضاع من خراب‌تر از این حرف‌هاست که صد تا بدتر از این هم به من بگویند حق من است. ولی وقتی یک کسی از گل نازک‌تر به من بگوید به من برمی‌خورد، سخت است.

بخاطر همین که سخت است، دیدیم که امثال حافظ و سعدی و بزرگان ما می‌گفتند: پس چه کار کنیم؟ بیا خودمان را بزنیم به یک طوری که به ما اصلاً بگویند تو آدم بی‌خودی هستی، ملامت‌مان کنند.

 

راه بینابین: نمونه‌های عملی

ولی ببینید یک راه بینابین، من امشب برای شما دو تا قصه کوتاه بگویم. عرضم تمام این است که آدم باید فکر کند، باید تلاش کند که در عین اینکه عزت دارد، مال دارد، موقعیت دارد، عبادت دارد، جلوه خوب دارد ولی در درون خودش خودش را کوچک بداند و به خودش مغرور نشود. ولی یک جاهایی اگر دید نمی‌تواند، باید یک جاهایی هم خلاصه گوشش را بگیرد دیگر، خودش را باید تربیت کند.

 

داستان محمد بن مسلم

یک نمونه‌اش ببینید داستان محمد بن مسلم:

قَالَ أَبُو اَلنَّصْرِ: سَأَلْتُ عَبْدَ اَللَّهِ بْنَ مُحَمَّدِ بْنِ خَالِدٍ، عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ مُسْلِمٍ فَقَالَ: كَانَ رَجُلاً شَرِيفاً مُوسِراً، فَقَالَ لَهُ أَبُو جَعْفَرٍ (عَلَيْهِ السَّلاَمُ) تَوَاضَعْ يَا مُحَمَّدُ ! فَلَمَّا اِنْصَرَفَ إِلَى اَلْكُوفَةِ أَخَذَ قَوْصَرَةً مِنْ تَمْرٍ مَعَ اَلْمِيزَانِ وَ جَلَسَ عَلَى بَابِ مَسْجِدِ اَلْجَامِعِ وَ جَعَلَ يُنَادِي عَلَيْهِ، فَأَتَاهُ قَوْمُهُ فَقَالُوا لَهُ فَضَحْتَنَا، فَقَالَ إِنَّ مَوْلاَيَ أَمَرَنِي بِأَمْرٍ فَلَنْ أُخَالِفَهُ وَ لَنْ أَبْرَحَ حَتَّى أَفْرُغَ مِنْ بَيْعِ بَاقِي هَذِهِ اَلْقَوْصَرَةِ، فَقَالَ لَهُ قَوْمُهُ إِذْ أَبَيْتَ إِلاَّ لِتَشْتَغِلَ بِبَيْعٍ وَ شِرَاءٍ فَاقْعُدْ فِي اَلطَّحَّانِينَ! فَهَيَّأَ رَحًى وَ جَمَلاً وَ جَعَلَ يَطْحَنُ، وَ قِيلَ إِنَّهُ كَانَ مِنَ اَلْعُبَّادِ فِي زَمَانِهِ. (رجال الکشی ج۱ ص ۱۶۵)

محمد بن مسلم از اصحاب امام باقر (علیه‌السلام)، فقیه بود، بسیار ثروتمند بود. در موقعیت قبیله‌ای در یک جایگاه بسیار خوبی بود، یک شخصیت خیلی شریف. یک بار امام باقر (علیه‌السلام) برای اینکه خیر او را می‌خواستند به او گفتند: محمد خودت را کوچک کن، تواضع کن. این فوری قضیه را گرفت.

چه کار کرد؟ می‌گوید تا رسید به کوفه به شهر خودش، رفت یک سینی خرما خرید، رفت نشست جلو مسجد شهر، شروع کرد داد زدن: آی مردم خرما دارم! شروع کرد به خرما فروشی.

فامیل‌ها، قوم و قبیله او گفتند: این زده به سرش! یک آدم ثروتمند موقعیت‌دار جزو اشراف قبیله ما رفته نشسته جلو مسجد دارد خرما می‌فروشد، آبرو و حیثیّت برای ما نگذاشته. آمدند گفتند: این کارها چیست که داری می‌کنی؟

گفت: شما نمی‌دانید، مولای من یک فرمانی به من داده، یک توصیه به من کرده، من نمی‌توانم مخالفت کنم. به من گفته خودت را کوچک کن، من اینجا انتخاب کردم کوچک کنم خودم را، چه کار دارید شما؟

گفتند: حالا می‌خواهی یک کاری بکنی بیا یک آسیابی است آنجا کار کن، آرد درست کن. و او را بردند آنجا.

جریان چه بود؟ جریان این بود که آن توصیه‌ها و آن تفکر، آن معلم اخلاق و آن مراد و مربی فهید که برای رشد معنوی باید این مشکل را حل کند. بنابراین، امام گفتند: باید خود را کوچک کنی.

 

داستان علی بن یقطین

نمونه دوم داستان علی بن یقطین:

اِسْتَأْذَنَ إِبْرَاهِيمُ اَلْجَمَّالُ رَضِيَ اَللَّهُ عَنْهُ عَلَى أَبِي اَلْحَسَنِ عَلِيِّ بْنِ يَقْطِينٍ اَلْوَزِيرِ فَحَجَبَهُ فَحَجَّ عَلِيُّ بْنُ يَقْطِينٍ فِي تِلْكَ اَلسَّنَةِ فَاسْتَأْذَنَ بِالْمَدِينَةِ عَلَى مَوْلاَنَا مُوسَى بْنِ جَعْفَرٍ فَحَجَبَهُ فَرَآهُ ثَانِيَ يَوْمِهِ فَقَالَ عَلِيُّ بْنُ يَقْطِينٍ يَا سَيِّدِي مَا ذَنْبِي فَقَالَ حَجَبْتُكَ لِأَنَّكَ حَجَبْتَ أَخَاكَ إِبْرَاهِيمَ اَلْجَمَّالَ وَ قَدْ أَبَى اَللَّهُ أَنْ يَشْكُرَ سَعْيَكَ أَوْ يَغْفِرَ لَكَ إِبْرَاهِيمُ اَلْجَمَّالُ فَقُلْتُ سَيِّدِي وَ مَوْلاَيَ مَنْ لِي بِإِبْرَاهِيمَ اَلْجَمَّالِ فِي هَذَا اَلْوَقْتِ وَ أَنَا بِالْمَدِينَةِ وَ هُوَ بِالْكُوفَةِ فَقَالَ إِذَا كَانَ اَللَّيْلُ فَامْضِ إِلَى اَلْبَقِيعِ وَحْدَكَ مِنْ غَيْرِ أَنْ يَعْلَمَ بِكَ أَحَدٌ مِنْ أَصْحَابِكَ وَ غِلْمَانِكَ وَ اِرْكَبْ نَجِيباً هُنَاكَ مُسْرَجاً قَالَ فَوَافَى اَلْبَقِيعَ وَ رَكِبَ اَلنَّجِيبَ وَ لَمْ يَلْبَثْ أَنْ أَنَاخَهُ عَلَى بَابِ إِبْرَاهِيمَ اَلْجَمَّالِ بِالْكُوفَةِ فَقَرَعَ اَلْبَابَ وَ قَالَ أَنَا عَلِيُّ بْنُ يَقْطِينٍ فَقَالَ إِبْرَاهِيمُ اَلْجَمَّالُ مِنْ دَاخِلِ اَلدَّارِ وَ مَا يَعْمَلُ عَلِيُّ بْنُ يَقْطِينٍ اَلْوَزِيرُ بِبَابِي فَقَالَ عَلِيُّ بْنُ يَقْطِينٍ يَا هَذَا إِنَّ أَمْرِي عَظِيمٌ وَ آلَى عَلَيْهِ أَنْ يَأْذَنَ لَهُ فَلَمَّا دَخَلَ قَالَ يَا إِبْرَاهِيمُ إِنَّ اَلْمَوْلَى عَلَيْهِ السَّلاَمُ أَبَى أَنْ يَقْبَلَنِي أَوْ تَغْفِرَ لِي فَقَالَ يَغْفِرُ اَللَّهُ لَكَ فَآلَى عَلِيُّ بْنُ يَقْطِينٍ عَلَى إِبْرَاهِيمَ اَلْجَمَّالِ أَنْ يَطَأَ خَدَّهُ فَامْتَنَعَ إِبْرَاهِيمُ مِنْ ذَلِكَ فَآلَى عَلَيْهِ ثَانِياً فَفَعَلَ فَلَمْ يَزَلْ إِبْرَاهِيمُ يَطَأُ خَدَّهُ وَ عَلِيُّ بْنُ يَقْطِينٍ يَقُولُ اَللَّهُمَّ اِشْهَدْ ثُمَّ اِنْصَرَفَ وَ رَكِبَ اَلنَّجِيبَ وَ أَنَاخَهُ مِنْ لَيْلَتِهِ بِبَابِ اَلْمَوْلَى مُوسَى بْنِ جَعْفَرٍ عَلَيْهِمَا السَّلاَمُ بِالْمَدِينَةِ فَأَذِنَ لَهُ وَ دَخَلَ عَلَيْهِ فَقَبِلَهُ.

علی بن یقطین از شیعیان امام کاظم (علیه‌السلام) بود که وزیر دربار بود. یعنی با اینکه شیعه بود، مخفیانه شیعه بود، با اجازه امام کاظم (علیه‌السلام) در تشکیلات حکومت بود تا به مقام وزارت هم رسیده بود. موقعیت خیلی عالی داشت ولی مخفیانه با امام کاظم (علیه‌السلام) ارتباط داشت، از این موقعیت استفاده می‌کرد، کار شیعیان را راه می‌انداخت، کمک می‌کرد.

در این روایت دارد که علی بن یقطین اهل کوفه بود، رفت مکه برای حج، رفت مدینه، در خانه امام کاظم (علیه‌السلام) در زد، خادم حضرت آمد گفت بله، گفت من علی بن یقطین هستم آمدم خدمت امام کاظم (علیه‌السلام). رفت داخل آمد گفت حضرت اجازه نداد. دوباره رفت آمد باز راهش ندادند. فردا بیرون یک جا امام کاظم (علیه‌السلام) را دید.

گفت: یا ابن رسول الله من چه اشتباهی کرده‌ام؟ من چه گناهی کرده‌ام؟ چرا من را راه نمی‌دهید؟ من شیعه شما، محب شما هستم.

امام کاظم (علیه‌السلام) به او فرمودند که: در کوفه یادت است یک روز ابراهیم ساربان (شتربان) یک کارگر آمده بود کار داشت، راهش ندادی، کارش را راه نینداختی، تحویلش نگرفتی.

گفت: بله حضرت.

فرمودند: من هم راه نمی‌دهم.

گفت: چشم جبران می‌کنم.

گفتند: نخیر، تا او از تو راضی نشود من راه نمی‌دهم.

گفت: من چه کار کنم؟ من الان اینجا مدینه است، چشم بروم کوفه حلش می‌کنم.

حضرت فرمودند: امشب می‌روی کنار بقیع، وقتی رفتی آنجا یک اسب آنجا آماده است، سوار اسب می‌شوی، اسب می‌برد تو را خودش جایی که باید بروی.

رفت شب کنار بقیع، دید اسب هست، سوار شد، اسب شروع کرد از مدینه رفت بیرون، یک کمی از مدینه که دور شد یک دفعه نگاه کرد دید دم کوفه است، رسیده کوفه. به امر ولایی امام هیچ بُعدی ندارد. واقعا رفت در خانه همین ابراهیم جمال ساربان شتر، در زد.

این بنده خدا آمد دم در، جناب علی بن یقطین وزیر، شما کجا در خانه ما فقیر بیچاره کجا؟

گفت: اجازه می‌دهی بیایم داخل؟

گفت: بفرمایید.

بگذار من بیایم داخل خانه، رفت داخل گفت: ابراهیم من کارم گیر تو است.

گفت: چه شده؟

گفت: من یک خواهش می‌خواهم از تو بکنم، حرف من را زمین نینداز.

گفت: بفرمایید.

گفت: من آن روز که تو آمدی تحویلت نگرفتم، حالا سرم شلوغ بوده، چه بوده، اخلاقم درست نبوده، خودم را گم کردم، می‌خواهم من را ببخشی.

گفت: آقا این حرف‌ها چیست؟ بخشیدم.

گفت: نه، این فرش را بزن کنار، خاک زمین پیدا شود، من صورتم را می‌گذارم روی خاک، تو باید با کفش پایت را بگذاری روی صورت من.

گفت: من بخشیدم.

گفت: همین که من می‌گویم.

گفت: چشم، فرش را زد کنار، صورتش را گذاشت روی خاک، گفت: حالا پایت را بگذار روی صورتم تا من باشم دیگر خودم را گم نکنم، تا من باشم دیگر کسی را این‌طوری به عنوان اینکه یک کارگر است رد نکنم. پایش را گذاشت روی صورت این، بعد همین طوری که پایش بود گفت: خدایا تو شاهد باش، من توبه کردم، من جبران کردم، من امامم و مولایم را راضی کردم.

کار این بنده خدا را راه انداخت، برگشت مدینه، فردایش آمد خدمت امام کاظم (علیه‌السلام) و حضرت تحویلش گرفت.

 

نتیجه‌گیری

غرض من این بود: ببینید این خواسته امام سجاد (علیه‌السلام) در دعای مکارم‌الاخلاق که خدا ما گرفتاریم، ما بیچاره‌ایم، تا یک موقعیت پیدا می‌کنیم، تا یک چیزی گیر ما می‌آید، خودمان را گم می‌کنیم، تا یکی از ما تعریف می‌کند دیگر فکر می‌کنیم دیگر چنین و چنان است.

خدا تو خودت باید کمک کنی. اگر مال داشتن خوب است که خوب است، هیچکس هم نمی‌گوید بد است. موقعیت داشتن خوب است، اخلاق خوب داشتن، قیافه خوب، همه این چیزهایی که به آدم عزت می‌دهد اینها را به من بده ولی تو کمکم کن که هر کدام که دادی من عقلم کار بیفتد، فهم و درک شعور این را داشته باشم که من کسی نیستم، آن موقع از این آفت در امان می‌مانم، آن موقع این حل می‌شود برایم.

خدایا هیچ درجه در بین مردم به من نده مگر اینکه بلافاصله همان قدر من را پیش خودم کوچک کنی. خدایا هیچ عزتی به من نده مگر اینکه در باطنم این را بفهمم که من هیچکس نیستم.

به خاطر همین است که به ما توصیه شده که وقتی دیدیم کسی از ما تعریف می‌کند فوری بین خودمان و خدا بگوییم: خدا تو که می‌دانی من کسی نیستم، خدایا چیزهایی که اینها نمی‌دانند از من تو ببخش ولی من را بهتر از آن چیزی که اینها می‌گویند قرار بده.

خوب بودن، موقعیت داشتن، عزت داشتن که چیز بدی نیست، می‌خواهم این را ولی نگران آن آفت‌های هم که شما دیدید که حتی بخاطر آن آفت‌ها خیلی آدم‌های عاقل، آدم‌های مقدس، آدم‌های تیزهوش می‌گفتند: بگذار حتی به من بگویند تو اراذل و اوباشی ولی گرفتار این آفت‌ها نشوم.

ولی راه حل قرآن، راه حل اهل بیت، راه حل بهتری بود که ما می‌توانیم از این راه حل این مشکل اساسی خودمان را حل کنیم.

از خدا می‌خواهیم توفیق درک این حقایق و عمل به این حقایق را به ما عنایت بفرماید.

بعدی: ۲۱ـ در ستایش روش

قبلی: ۱۹ـ آفت اخلاق والا

بازگشت به فهرست

 

مطلب فوق در تاریخ 10/7/2025 در کتابخانه بنیاد امام علی (ع) منتشر شده است