Generic selectors
Exact matches only
Search in title
Search in content
Post Type Selectors

چه بر سر دل می‌آید؟

ارزش عزاداری حسینی

این محرم و صفر و این مجالس حسینی، رمز بقای اسلام، رمز بقای معرفت و رمز زندگی واقعی است. اگر عشق امام حسین (علیه‌السلام) و این مجالس حسینی نبود، غفلت، روزمرگی و مادیات ما را با خود می‌برد. خدا را شاکریم که حداقل سالی یک بار در این مجالس، نسیم رحمت خدا می‌وزد و دل‌های ما عطر و بوی حسینی می‌گیرد.

دستاورد این مجالس دو بخش است: اول، همان حس و حال و احساساتی که روح ما را تازه می‌کند و اشکی که از چشمانمان جاری شده و دل‌هایمان را جلا می‌دهد. دوم، آن معرفت و آموزش‌هایی که برای آشنایی با مکتب امام حسین (علیه‌السلام)، مرام و سیره حسین (علیه‌السلام) به دست می‌آوریم. این دو، سرمایه زندگی هستند و ما را رشد می‌دهند و می‌سازند. خدا کند در این مجالس از هر دو بخش بهره ببریم.

در این شب‌ها قصد داریم مروری داشته باشیم بر عوامل و زمینه‌هایی که باعث رخ دادن بزرگترین فاجعه تاریخ بشری شد. در زیارت عاشورا که با هم می‌خوانیم، این مصیبت را بزرگ‌ترین مصیبتی می‌دانیم که در آسمان‌ها و زمین رخ داده است.

شاید در طول تاریخ سنگدلی‌ها و قساوت‌ها و ظلم و ستم‌های فراوانی انجام شده باشد؛ زنده زنده افرادی را در آتش سوزاندند و جنایت‌های بزرگی توسط جباران و ستمکاران انجام گرفت. اما در حادثه عاشورا، فقط ستم و زشتی و شقاوت دشمنان نبود که مصیبت بزرگ ایجاد کرد. از آن مهمتر، نادیده گرفته شدن حق و عظمت و زیبایی و انسانیتی بود که به شهادت رسید. این برجستگی در مقابل ستمگری و شقاوت دشمن بود که این حادثه را فجیع‌ترین و بزرگترین مصیبت تاریخ کرد.

وقتی در مجلس عزای امام حسین (علیه‌السلام) شرکت می‌کنیم، سیاه می‌پوشیم و عزاداری می‌کنیم، این فقط یک مراسم مذهبی و فرقه‌ای نیست. فقط برای این نیست که امامِ ما را شهید کردند یا پسر پیغمبرِ ما را به شهادت رساندند. این هم هست، اما ما در اینجا برای انسانیت، برای بشریت، برای همه ارزش‌ها، برای همه زیبایی‌ها و برای همه خوبی‌ها عزاداری می‌کنیم.

به همین دلیل است که در مراسم امام حسین (علیه‌السلام)، حدود و مرزهای مذهبی و فرقه‌ای فراتر رفته می‌شود. در ایران، ارمنی‌ها برای امام حسین (علیه‌السلام) عزاداری می‌کنند. در اربعین، مسیحی‌ها نیز در موکب‌های پیاده‌روی شرکت می‌کنند. این پیام انسانی، جوانمردی، زیبایی و اخلاق، اگر برای بشر بیان شود، می‌تواند رمز تحول و رشد همه بشریت باشد.

تک تک ما عزاداران امام حسین (علیه‌السلام) می‌توانیم پیام‌آور زیبایی و اخلاق و انسانیت حسینی برای بشر باشیم. اما از همه مهمتر، شاید مهمترین استفاده و بهره‌ای که از مجلس عزای امام حسین (علیه‌السلام) و این ایام عزاداری می‌توانیم ببریم، استفاده شخصی خودمان در زندگی‌مان است؛ برای رشد خودمان، برای موفقیت و سعادت خودمان، برای زندگی واقعی خودمان.

 

بزرگترین درس عاشورا

یکی از بزرگترین درس‌های نهضت عاشورا برای ما انسان‌ها این است که به این فکر کنیم: چه می‌شود که چنین اتفاقی می‌افتد؟ چطور ممکن است و چطور امکان دارد که افرادی به جایی برسند که چنین جنایت‌های بزرگی را انجام دهند؟ نه تنها از انجام این جنایت‌ها ابایی ندارند، بلکه به دلشان هیچ غمی خطور نمی‌کند. و حتی بدتر از آن، به تعبیر امام سجاد (علیه‌السلام) که در مصیبت و مظلومیت پدرش این‌گونه می‌فرماید:

لَا يَوْمَ كَيَوْمِ الْحُسَيْنِ (ع) ازْدَلَفَ عَلَيْهِ ثَلَاثُونَ أَلْفَ رَجُلٍ يَزْعُمُونَ أَنَّهُمْ مِنْ هَذِهِ الْأُمَّةِ كُلٌّ يَتَقَرَّبُ إِلَى اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ بِدَمِهِ وَ هُوَ بِاللَّهِ يُذَكِّرُهُمْ فَلَا يَتَّعِظُونَ حَتَّى قَتَلُوهُ بَغْياً وَ ظُلْماً وَ عُدْوَاناً (امالی شیخ صدوق، ص۴۶۲)

«هیچ روزی مانند روز [شهادت] حسین (علیه‌السلام) نیست که سی هزار نفر علیه او جمع شدند و همه گمان می‌کردند از این امت هستند و همه می‌خواستند با ریختن خون او به خدا نزدیک شوند، در حالی که حسین (علیه‌السلام) آنها را نصیحت می‌کرد، اما تأثیری نداشت تا اینکه او را از روی سرکشی و ظلم و دشمنی کشتند.»

سی هزار نفر پدرم را محاصره کردند و به شهادت رساندند؛ «كُلٌّ يَتَقَرَّبُ بِقَتله إِلَى اللَّهِ»، با قصد قربت، برای خدا امام حسین (علیه‌السلام) را کشتند، برای خدا این جنایت‌ها را انجام دادند. آیا این ممکن است؟ بله، ممکن است و شده است.

اگر چنین اتفاقی شدنی است و افتاده و چنین حادثه‌ای را رقم زده، آیا من نباید به خودم فکر کنم؟ نباید بترسم و نگران باشم که مبادا من هم دچار همان اتفاق و همان حالتی بشوم که قاتلان حسین (علیه‌السلام) دچارش شدند؟

اینکه من الان نشسته‌ام در مجلس امام حسین (علیه‌السلام) و برای حضرت عزاداری می‌کنم یا سخنرانی می‌کنم یا مداحی می‌کنم، آیا به معنای این است که اگر من در سال ۶۱ هجری در کوفه زندگی می‌کردم، حتماً در جبهه حسین (علیه‌السلام) بودم؟ به خدا قسم، آنهایی که در لشکر عمر سعد و لشکر یزید بودند، نماز شب می‌خواندند، حافظ و قاری قرآن بودند. همین عمر سعد، مگر کم کسی بود؟ برای خودش یک شخصیت دینی بود. وقتی که لشکر را به سمت امام حسین (علیه‌السلام) تشویق می‌کرد و فرمان حمله صادر می‌کرد، فریاد می‌زد: «یا خیل الله ارکبی و بالجنه ابشری»؛ «ای لشکر خدا، سوار شوید و حمله ببرید، جهاد در راه خدا بکنید» و به آنها بهشت مژده می‌داد. این عمر سعد چه شد که به اینجا رسید؟

یکی از آموزه‌های مهم دین ما این است که همه ما باید دائماً نگران خودمان باشیم. مثل شناگران ماهری که در آب غرق نمی‌شوند اما همیشه مراقب هستند. یکی از مهمترین درس‌های حادثه عاشورا این است که بدانیم چه مراقبت‌هایی از خودمان باید انجام دهیم تا اگر یک روز موقعیتی پیش آمد و امتحان بزرگ الهی مطرح شد، در آن امتحان مردود نشویم.

این موقعیت یک‌باره پیش می‌آید و هر کس به تناسب خودش با آن مواجه می‌شود. الان که هنر نیست، لطف خداست. ما واقعاً ممنون خدا هستیم که در مجلس امام حسین (علیه‌السلام) حضور داریم، اما باید بگوییم که در این جلسات که الان عزت و احترام به ما می‌شود و می‌آییم در مجلس امام حسین (علیه‌السلام)، خیلی افتخاری نیست. حسین (علیه‌السلام) که کتک می‌خورد و کشته می‌شد، آنجا هنر است!

 

داستان عمر سعد

همین عمر سعد هم نیامده بود که امام حسین (علیه‌السلام) را بکشد. عمر سعد به عشق حکومت ری آمد تا یک مأموریت اداری و حکومتی را انجام دهد. دلش هم واقعاً می‌خواست که جنگ نشود. در تواریخ نوشته‌اند که وقتی عمر سعد یک روز بعد از رسیدن امام حسین (علیه‌السلام) به کربلا با همراهانش آمد، پیک‌هایی بین آنها رد و بدل می‌شد. عمر سعد بعضی از سران را می‌فرستاد پیش امام حسین تا بپرسد چه می‌خواهند. بعضی از این سران وقتی عمر سعد به آنها می‌گفت برو پیش حسین (علیه‌السلام) و بپرس جریان چیست، شرم می‌کردند بروند. چرا؟ چون اینها همان کسانی بودند که نامه نوشته بودند برای امام حسین (علیه‌السلام)! می‌گفتند: «نه، ببخشید، یک کسی دیگر را بفرستید.»

بعضیافراد را هم عمر سعد فرستاد که گفت همراهان امام حسین (علیه‌السلام) بیایید برای مذاکره، مسلح نباید بیایید. یکی از آنها کسی بود که قسم خورده بود امام حسین (علیه‌السلام) را ترور کند، اما ابوثمامه اجازه نداد. می‌گفت می‌خواهی مذاکره کنی، نه، ببین مسلح نمی‌توانید بیایید.

یکی از این افراد آمد خدمت حضرت و گفت: عمر سعد من را فرستاده از شما بپرسم که حرف شما چیست و برای چه می‌خواهید به کوفه بروید؟ حضرت فرمود: خودتان دعوت کردید، خودتان نامه نوشتید و گفتید بیا. نمی‌خواهید، برمی‌گردم. من نیامدم که جنگ کنم.

ولی عمر سعد مأموریت داشت که جلوی امام حسین (علیه‌السلام) را بگیرد. حضرت پیغام فرستاد: خودت بیا و حرف بزنیم. بیست نفر از سمت امام حسین (علیه‌السلام) و بیست نفر از سمت لشکر عمر سعد آمدند وسط میدان برای مذاکره. بعد که صحبت شد، حضرت فرمود همه بروند، فقط دو نفر بمانند. از طرف حضرت، ابوالفضل عباس (علیه‌السلام) و علی اکبر (سلام الله علیه) بودند، و از آن طرف هم پسر عمر سعد و غلامش. بقیه گفتند بروید، ما می‌خواهیم خودمان صحبت کنیم.

این مذاکره و این گفتگو در تاریخ نقل شده است:

امام حسین (علیه‌السلام) به عمر سعد فرمود: شما کوفیان نامه نوشته بودید، من آمدم. نمی‌خواهید، من برمی‌گردم.

عمر سعد گفت: نه، من مأموریت دارم. یا باید بیعت کنی یا من نمی‌توانم اجازه بدهم تکان بخوری.

حضرت شروع کرد به نصیحت. فرمود: آقای سعد، این کار را نکنید. دست از سر من بردارید، راه باز کنید، من بروم.

گفت: نه، نمی‌شود.

حضرت فرمود: کاری از من نمی‌خواهید، بگذارید من بروم.

گفت: نه، اگر من مأموریتی که یزید و عبیدالله زیاد به من محول کرده انجام ندهم، برایم دردسر می‌شود.

حضرت فرمود: چه دردسری می‌شود؟

گفت: با من برخورد می‌کنند.

عمر سعد گفت: بر زن و بچه‌هایم می‌ترسم.

حضرت فرمود: من سلامت آنها را تضمین می‌کنم.

گفت: زمین‌ها و املاکم را می‌گیرند.

حضرت فرمود: من بهترش را در مدینه به تو می‌دهم.

هر چه گفت، حضرت هیچ عذر و بهانه‌ای نگذاشت. عمر سعد وقتی دید دیگر هیچ جای حرفی نمانده، گفت: من نمی‌دانم، من باید این مأموریت را انجام بدهم.

حضرت ناراحت شد، عصبانی شد، نفرینش کرد. می‌دانست جریان چیست. آن دل او حکومت ری را برده و همه حرف و دغدغه او این بود که باید به این حکومت برسم.

همان اول که عمر سعد آمد به کربلا، بعضی از مشاوران و دوستانش به او نصیحت کردند و گفتند: یک وقت دستت به خون حسین (علیه‌السلام) آلوده نشود. گفت: نه، من می‌دانم اگر کسی حسین (علیه‌السلام) را بکشد جهنمی است. من نمی‌خواهم جهنمی باشم. ولی وقتی دید امام حسین (علیه‌السلام) محکم ایستاده و کوتاه نمی‌آید، دید باید یکی را انتخاب کند: یا باید دلبستگی و عشق و وابستگی‌اش را بگیرد، یا حقی را که فهمیده.

 

نقش دل در زندگی

همه حرف من این است که ان‌شاءالله در این شب‌ها بتوانم راجع به این کمی باز کنم که چه می‌شود که ما آدم‌ها به جایی می‌رسیم که با اینکه می‌فهمیم داریم اشتباه می‌کنیم، باز هم آن کار را انجام می‌دهیم:

به او می‌گویی: آقا، این کار را نکن.

می‌گوید: می‌دانم کار بدی است، ولی چه کار کنم، نمی‌توانم نکنم.

می‌گویی: آقا، این حرف بد را نزن.

می‌گوید: می‌دانم حرف بدی است، ولی من نگویم دلم خالی نمی‌شود، باید بگویم، باید حالش را بگیرم.

می‌گویی: آقا، تو کوتاه بیا، تو یک کلمه ببخشید بگو، کل این دعوا تمام می‌شود.

می‌گوید: نه، من بگویم ببخشید؟ او باید بگوید ببخشید!

به او می‌گویی: تو نمی‌دانی اگر یک کلمه می‌گفتی ببخشید، این جریان تمام می‌شد، صلح و صفا می‌شد؟

می‌گوید: می‌دانم، ولی نمی‌توانم، نمی‌شود، این دست خودم نیست.

این «دست خودم نیست» را ما در زندگی‌مان نمی‌گوییم؟ عمر سعد هم همین را گفت. گفت: دست خودم نیست، می‌فهمم اشتباه است، جلوی حسین (علیه‌السلام) ایستادن، حسین (علیه‌السلام) را کشتن می‌فهمم اشتباه است، ولی چه کار کنم، نمی‌توانم.

این که چه می‌شود که ما آدم‌ها می‌رسیم به یک نقطه‌هایی در زندگی‌مان که در آن نقطه‌ها با اینکه یک چیزهایی را می‌فهمیم اشتباه است، ولی انجامش می‌دهیم، اگر نگویم مهمترین، به قدر یقین می‌گویم یکی از اصلی‌ترین و مهمترین آموزه‌های دین، آموزه‌های قرآن و آموزه‌های اهل بیت همین است.

 

آیات قرآن درباره دل

من زمانی که قرآن را با این دید خواندم، برایم خیلی عجیب و جالب بود. شاید نزدیک بیست نوع تعبیر در قرآن -نمی‌گویم بیست بار، بلکه بیست نوع تعبیر که هر کدام بارها و بارها تکرار شده- پیدا کردم. اینها را استخراج کردم، دسته‌بندی کردم. وقتی این آیات را نگاه کردم، دیدم قرآن انگار برای همین آمده. اصلاً حرفش همین است.

برای چه چیزی؟ برای اینکه به ما می‌گوید: ای انسان، دل و قلبت که همه فرمان وجودت دست این است. ما خیلی چیزها را می‌دانیم ولی نمی‌توانیم انجام بدهیم. چرا؟ چون دلمان نمی‌خواهد.

قرآن می‌گوید چه می‌شود که این‌طوری می‌شود؛ مثل چه چیزی:

مثل مریض شدن دل:

﴿فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزَادَهُمُ اللَّهُ مَرَضًا﴾ (البقره: 10)

«در دلهایشان مرضی است؛ و خدا بر مرضشان افزود.»

مثل سنگ شدن دل:

﴿ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُكُمْ مِنْ بَعْدِ ذَٰلِكَ فَهِيَ كَالْحِجَارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً﴾ (البقره: 74)

«سپس دلهای شما بعد از این [واقعه] سخت گردید، همانند سنگ، یا سخت‌تر از آن.»

مثل انحراف دل:

﴿فَلَمَّا زَاغُوا أَزَاغَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ﴾ (الصف: 5)

«پس چون [از حق] برگشتند، خدا دلهایشان را برگرداند.»

شما یک‌بار کلمه «قلب» و «قلوب» را در قرآن جستجو کنید، یا هر وقت قرآن می‌خوانید هر جا به کلمه قلب رسیدید، به آن دقت کنید. خیلی چیزها دستتان می‌آید که می‌گوید دل مریض می‌شود، سنگ می‌شود، منحرف می‌شود، قفل می‌شود، مهر زده می‌شود، دیگر هیچ هدایتی به آن راه پیدا نمی‌کند، هیچ‌طور نمی‌فهمد، درک نمی‌کند، شعورش را از دست می‌دهد، احساسش را از دست می‌دهد. اینها حرف‌های قرآن است.

برداشت من از قرآن این است که واقعاً قرآن از دل، از این خدایی که ما را آفریده و یک دلی به ما داده که همه‌کاره وجود ما است، می‌گوید: اگر این دل یک چیزی بخواهد، آن می‌شود؛ دل نخواهد، نمی‌شود. و خود این خدایی که این دل را این‌طوری آفریده، راه سالم نگه داشتن این دل، تازه نگه داشتن این دل و مستقیم و درست عمل کردن این دل را در قرآن به ما یاد می‌دهد. همه قرآن برای همین است. ان‌شاءالله از فردا شب وارد بحث بشویم، وارد آیاتش بشویم و ببینیم چطور این دل به یک حالتی می‌رسد که قفل می‌شود. به یک حالتی می‌رسد که دیگر نمی‌شود هدایت را به آن داد حرف حق را نمی‌پذیرد.

بعدی: هواپرستی

بازگشت به فهرست

 

مطلب فوق در تاریخ 15/12/2025 در کتابخانه بنیاد امام علی (ع) منتشر شده است